به مقدمت گل میفشانم
سه سال و چند ماهی بیشتر نداره ولی خیلی آقا و امام شو دوست داره ، همیشه با عکسی که روی میز کامپیوترم دارم حرف میزنه ، میگم بابا عکس کیه ؟! میگه بابا جون عکس آقا مونه دیگه .
چند روزی بود که شنیده بود یه مهمون داریم ؛ آخه وقتی برده بودمش زیارت بی بی فاطمه(ص) معصومه چراغانی و آذرین بندی شهر رو دیده بود آرام و قرار نداشت دوباره پرسید بابا جون چرا بهم اسم شو نمیگین . بهش گفتم بابا جون دوست داری کی باشه؟کی بیاد شهرمان ؟ گفت بابا جون کاش امام خامنه ی میآمد گفتم بابا جون چطور مگه ؟ گفت آخه عکس آقا رو همه جا زدن ، آروم نشستم بغلش کردم صورت شو بوسیدم گفتم دختر گلم : انشاء الله آقا فردا میان به شهرمان .
همین رو که از من شنید از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید ، این قدر خوشحال شد که نمی دانم چطوری بیان کنم . من هم واقعاً از خوشحالی دخترم ، نتوانستم جلوی اشک مو بگیرم ، همین جور که داشت قطره های اشکم رو گونه هام سرازیر میشد ، گفتم بابا ، فاطمه ! خیلی دوست داری آقا رو از نزدیک ببینی ؟ گفتش بابا جون تو دلت نمیخواهد آقا رو ببینی ! گفتم دختر خوشگلم ، من تمام عمر آرزو داشتم که آقا رو از نزدیک ببینم و امشب تا چند ساعت دیگه به آرزوی خودم می رسم . خوشحال بودیم ، نگاه به خوشحالی دخترم میکردم ، غبطه می خوردم که چطور این دختر بچه 3 ساله شوق دیدن رهبر و مولای خودش را داره .
شاید باور تون نشه ولی تا صبح نخوابید ما هم نخوابیدیم عکس بزرگی تو خونم ون از آقا داریم ، نگاه به عکس میکرد و میگفت : بابا جون فردا آقا رو از نزدیک می بینم روشو می بوسم دست شو می بوسم .
تا اینکه اذان صبح شد نماز رو تو خونه اقامه کردم و آماده شدیم برای استقبال رهبر عزیزمون بریم ، خونمون تو شهرک امام حسین (ع) است حرکت کردیم بیاییم طرف خیابانی که برای استقبال حضرت آقا اعلام شده بود ، ولی چشم کار می کرد جمعیت بود ماشاءالله از همو ن دقایق اولیه صبح برای استقبال از حضرت آقا حرکت کرده بودند .
جای همه شما خالی رفتیم زیارت حضرت آقا امام خامنه ی ، فاطمه باز شروع کرد از آقا پرسیدن ؛ که کی میرسه ؟ گفتم بابا جون میان انشاءالله . صبر کن .
از هم دیگه جدا شدیم فاطمه با مادرشان رفتند طرف جایگاهی که برای خانم ها در نظر گرفته بودند .
رهبر عزیزم جان ناقابلمون به فدای تو ، خیلی دوست داشتم یه روزی فقط از نزدیک لبخند زیبایت رو ببینم ، رهبر عزیزم خوشحالم از اینکه سایه شما برسر همه مون بر قرار است ،.
نشسته بودم من از دیدگانم اشک
می ریخت بر دامن
شوقی نمی زد سر هرگز به شهر عشق
نشسته بودم من افسرده در منزل
سنگینی غم بود بر جان من ، چون سنگ
نای دل من بود باز یچه اندوه
تا اینکه از شهرم صوت جلی آمد
بانگ دلاویـــــــز ی بر جان دل آمـــــــــــــد
که ای یاران علی آمد
آیینه قلبم پاک و درخشان شد
چون رهــــــبر م سید علــــی آمد
گفتم که ای یاران وقت وصالش
روز میلاد علی موسی الرضا رهبرم سید علی بر خواهرش میهمان شد