یکى از شیعیان مدائن با یکى از دوستانش براى انجام مراسم حج، به مکه رفتند، در مکه و منى و عرفات، در همه جا با هم بودند، براى انجام قسمتى از مراسم حج به عرفات رفتند، در آنجا ضمن انجام عبادات خود، جوانى خوش سیما را در حال احرام دیدند که نشانه هاى مسافر بودن او از چهره اش دیده مى شد، در این میان فقیرى آمد و تقاضاى کمک کرد، آنها چیزى به او ندادند، فقیر نزد آن جوان رفت و تقاضاى کمک کرد، آن جوان چیزى از زمین برداشت و به آن فقیر داد، و آن فقیر براى او دعاى بسیار و عمیق کرد. سپس آن جوان از نزد آنها برخاست و ناگهان پنهان شد، آن دو نفر مى گویند، نزد آن فقیر رفتیم و گفتیم ، عجبا آن جوان ، چه چیزى به تو داد؟ فقیر ریگ طلاى دندانه دار را به ما نشان داد، که وزن آن قریب بیست مثقال بود. آنها در یافتند (و احتمال قوى دادند) که آن جوان حضرت ولى عصر ع بوده است ، به جستجوى او پرداختند ولى او را نیافتند، از جمعیتى که آن جوان در میان آنها بود، سراغ او را گرفتند، آنها گفتند: درباره این جوان اطلاعى جز این نداریم که : از سادات علوى است و هر سال پیاده به حرم مى آید و در مراسم حج شرکت مى کند.