1.محمّد بن ابراهیم مىگوید: فقر بر من و بر پسرم غلبه کرد، برخاسته روى به راه آوردیم، در راه من گفتم: چه خوش باشد که آن حضرت پانصد درهم به من دهد تا چندى به جهت کسوت خود و چندى به جهت عیال و چندى به جهت طعام و ادام و نفقه صرف کنم. پسرم گفت: اگر مرا سیصد درهم دهد تا چندى را درازگوش گوش بخرم و چندى به قرض دهم و چندى را کسوت کنم، مرادم حاصل است.
چون به در خانه امام عسکری علیه السلام رسیدیم بىآنکه حلقه بر در زنیم یا کسى را آگاه کنیم یکى بیرون آمد و گفت: امام- علیه السلام- پدر و پسر را مىطلبد. خادم آمد و پانصد دینار به من و سیصد دینار به پسرم داد و فرمود: اى موالى! پانصد د
ینار را خرج کن به آن دستور که در راه گفته بودى و پسرم را نیز فرمود: سیصد دینار به موجب مذکور صرف کن. گفتم که هیچ شبهه ای نیست که ایشان حجت خدا است که مراد ما برآورد و مقصود ما را میدانست.(1)
2. ابو هاشم مىگوید: به خدمت آن حضرت رفتم و در دل گذرانیدم که از وى خاتمى طلب کنم و آن را تیمن و تبرک نگاه دارم. شرم داشتم که از او سؤال کنم. مرا فرمود که این خاتم به تو دادم که در دل داشتى و این نگین بر آن افزودم.
3. على بن زید مىگوید که از خانه بیرون آمدم و عزیمت صحبت آن حضرت نمودم و مرا صد دینار بود، بر چیزى بسته در راه افکندم و بعد از آنکه به شرف صحبت آن حضرت مشرف گردیدم یادم آمد که زر گم گشته، در دل اضطراب کردم اما به زبان نیاوردم. آن حضرت فرمود: خاطر جمع دار که زر تو را برادرت یافته و به خانه برده. چون به خانه آمدم آن چنان بود که آن حضرت فرموده بود. (2)
4. از ابو هاشم روایت شده که گفت: از امام حسن عسکرى علیه السّلام شنیدم می فرمود: یکى از گناهانى که آمرزیده نخواهد شد اینست که انسان بگوید: اى کاش من مؤاخذه نمی شدم مگر به این (یک گناه؟)- راوى گوید: من با خودم گفتم: این مقاله از علوم دقیق است، سزاوار است که انسان هر چیزى را از نفس خود جستجو کند. ناگاه دیدم امام عسکرى علیه السّلام متوجه من شد و فرمود: راست گفتى، آنچه را که نفس تو به تو دستور داد عمل کن! زیرا که شرک آوردن از جنبش مورچه در شب تاریک بر (کوه) صفا و بر لباس سیاه پوشیدهتر است.(3)
5. شیخ طوسى در الغیبة به سند خود از ابو هاشم جعفرى در ضمن حدیثى نقل کرده است که گفت: تنگدست شده بودم و مىخواستم چند دینار از ابو محمد(علیه السلام) طلب کنم اما شرم داشتم. چون به خانهام رسیدم صد دینار برایم فرستاده شد و این پیغام نیز همراه آن نوشته شده بود که اگر حاجتى داشتى شرم مکن و بیم نداشته باش و طلب کن که آنچه دوست دارى خواهى دید ان شاء الله.(4)
6. از محمّد بن عبد العزیز بلخى روایت شده که گفت: یک روزى من در بازار غنم نشسته بودم، ناگاه دیدم که امام حسن عسکرى علیه السّلام آمد، قصد باب عامه سرّمنرأى را داشت. من با خود گفتم: اگر صدا بزنم: آى مردم این آقا حجّت خدا است، او را بشناسید مرا خواهند کشت؟ همینکه آن بزرگوار نزدیک من آمد و بآن حضرت نگاه کردم انگشت سبابه خود را درب دهان خود نهاد و اشاره کرد: ساکت باش من بجانب حضرتش شتافتم، پاى مبارکش را بوسیدم. فرمود: آیا نه چنین است که اگر تو آن صدا را مىزدى کشته میشدى؟ در آن شب شنیدم که میفرمود: یا تقیه یا قتل، پس تقیه کنید و نفسهاى خود را نگاه دارید!. (5)
7.نصیر خادم گوید: من مکرر از حضرت عسکرى علیه السّلام شنیدم که با غلامان رومى و ترک و صقالبه بزبان آنان سخن میگفت، و از این موضوع در شگفت بودم زیرا وى در مدینه متولد شده و تا کنون کسى ندیده بود که او با این زبانها تکلّم کند، من در این گونه افکار بودم که ناگهان متوجه من شد و فرمود: خداوند تبارک و تعالى حجت خود را از سایر مردم تمیز میدهد و معرفت هر چیزى را بوى مرحمت میکند، حجت پروردگار کلیه لغات و انساب و آجال و حوادث را میداند و اگر این چنین نبود او و سایر مردم فرقى نداشتند.(6)
8. حسن بن ظریف گوید: دو مسأله بنظرم رسید و اراده کردم آنها را از حضرت ابو محمد بپرسم، از آن جناب پرسیدم هنگامى که قائم قیام میکند چگونه حکم میکند و در کجا براى اقامه حکم خواهد نشست؟ و نیز در نظر داشتم از وى بپرسم در باره تب هم چیزى مرقوم بفرمایند، و لیکن در هنگام نوشتن موضوع تب را فراموش کردم.
پس از چندى جواب رسید که قائم هنگامى که قیام کند در بین مردم بعلم خودش حکم خواهد کرد همان طور که داود به حکم خودش بین مردم حکم مینمود، و از کسى بینه نخواهد خواست، و تو قصد داشتى در باره تب چیزى بپرسى و لیکن فراموش کردى، اکنون متوجه باش و آیه شریفه یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً را بر ورقهاى بنویس و بر مریض آویزان کن، راوى گوید: من طبق دستور امام علیه السّلام عمل کردم و مریض ما خوب شد.(7)
9. از على بن محمد بن حسن روایت شده که گفت: پادشاه بجانب بصره خارج شد، امام عسکرى علیه السّلام با شیعیان خود با سلطان خارج شد، ما عدهاى بودیم که بین دو دیوار نشسته بودیم و در انتظار مراجعت آن حضرت بودیم، وقتى که آن بزرگوار برگشت و مقابل ما رسید نزد ما توقف کرد، با یک دست کلاى خود را از سر خود برداشت و دست دیگر را بالاى سر خود نهاد و در صورت یکى از رفقاى ما خندید. آن مرد فورا گفت: شهادت میدهم که تو حجّت و برگزیده خدا هستى. ما جریان را از آن شخص پرسش کردیم؟! گفت: من در باره امامت امام عسکرى شک داشتم، با خود گفتم: اگر آن حضرت برگردد و کلاى خود را از سر خود بر دارد من به امامت او معتقد مىشوم.(8)
پی نوشت:
1. آثار الأحمدى،استرآبادى،ص:548، ناشر: میراث مکتوب تهران،سال چاپ: 1374 ش
2. همان، ص 549
3. ترجمه إثبات الوصیة، ص 468 ،مسعودى/مترجم محمدجواد نجفى،ناشر: اسلامیة تهران چاپ: دوم1362 ش
4. سیره معصومان،سید محسن امین/مترجم حجتى کرمانى، ج6 ،ص : 250،ناشرسروش،چاپ: دوم 1376 ش
5. ترجمه إثبات الوصیة ، ص471
6. زندگانى چهارده معصوم علیهم السلام/ ترجمه إعلام الورى طبرسى،عزیز الله عطاردى،ص494،ناشر: اسلامیة تهران 1390 ق
7.همان، ص495
8. ترجمه إثبات الوصیة،ص476
سید روح الله علوی بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان