* برکات ذکر صلوات
ذکر صلوات شفاعت پیامبر را بر ما واجب میکند. چون صلوات دعاء بر پیامبر و آل پیامبرهست. ما میگوییم خدایا درود و لطف و رحمتت را بر پیامبر و آلش نازل کن قطعا این دعاء مستجاب است پیامبرهم قطعا پاسخ میدهند لذا فرمودند: «مَنْ صَلَّى عَلَیَّ کُلَّ یَوْمٍ أَوْ کُلَّ لَیْلَةٍ وَجَبَتْ لَهُ شَفَاعَتِی وَ لَوْ کَانَ مِنْ أَهْلِ الْکَبَائِرِ» (محدث نوری/ مستدرکالوسائل/ ج5/ ص:328). کسی که هر روز یا هر شب صلوات بر محمد وآل محمد بفرستد، نمیفرماید شفاعتش میکنم بلکه میفرماید واجب میشود برمن از او شفاعت کنم ولو گناه کار هم باشد دستش را میگیرم. اگر کسی گناه کار هم باشد میخواهد شفاعت رسولاللهصلی الله علیه وآله وسلم بر او واجب باشد زیاد دل و جانش را به صلوات بر محمد و آل محمد نورانی بکند.
* گناه موجب نزول بلاء
پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم میفرماید: «لَا یُنْجِی إِلَّا عَمَلٌ مَعَ رَحْمَةٍ وَ لَوْ عَصَیْتُ لَهَوَیْتُ» (مجلسی/ بحارالأنوار/ ج22/ ص:455). من هم اگر معصیت بکنم پایین میافتم. حضرت یونس نماینده خداست همین نماینده خدا به خاطر این که زود نفرین کرد و به امتش غضب کرد خدای متعال او را در شکم ماهی در دریا زندانی کرد. شما همچین زندانی در عالم دیدید مثل قبر سیار میماند در زندانهای ما آدم هوایی تازه میکند حمام میرود ولی حضرت یونس بدنش آن قدر ضعیف شده بود که وقتی ماهی حضرت را از شکمش بیرون انداخت، تابش آفتاب بدنش را از بین میبرد که خدا میفرماید: «وَ أَنْبَتْنا عَلَیْهِ شَجَرَةً مِنْ یَقْطینٍ» (الصافات: 146). آن جا درخت کدو سبز کردیم تا سایه بیندازد بدنش از بین نرود. مثل طفلی که تازه به دنیا آمده است. پیامبر میفرماید: معراج من به آسمانها بود و معراج برادرم یونس در قعر دریاها بود. یعنی از این طریق او را سیر دادند که به کمال برسد. خلاصه خدا با کسی فامیلگری ندارد یونس پیامبر بوده، نماینده خدا بود ولی وقتی اشتباه کرد خدا توبیخش کرد. اگر کسی واقعا کاری کند خدا بخواهد توبیخش کند، توبیخش میکند هیچ چیزی مانع خدا نیست. خدا حضرنت یونس را در قعر دریا، در تاریکی مطلق در بنبست عجیبی قرار داد. «فَنادى فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ» (الأنبیاء: 87). در قعر دریا که به بن بست رسید گفت: خدایا جز تو خدایی نیست، جز تو صاحب قدرتی نیست، خدایا من اشتباه کردم با همه وجودش گفت. حضرت یونس یک بار این ذکر را گفت: ولی با تمام وجودش، باورش گفت که خدا نجاتش داد.
گاهی خدای متعال به کسی گرفتاری و ابتلاء میدهد وقتی که کاملا مستاصل شد سرش گیج رفت آن وقت به دادش میرسد. ممکن است خدا چهل روز گرفتاری بدهد بخاطر این که بعد از چهل روز حقیقتا خدا را صدا بزنی. خدا در قرآن میفرماید: «و لو فَلَوْ لَا أَنَّهُ کاَنَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ، لَلَبِثَ فىِ بَطْنِهِ إِلىَ یَوْمِ یُبْعَثُونَ» (الصافات: 143،144). این آیه خیلی عجیب است مثلا الآن بگویند کسی حبس ابد میشود خوب چند سال طول میکشد زیاد طور بکشد نود سال است بعد از نود سال دیگر میمیرد اما خدا میفرماید: اگر حضرت یونس استغاثه نمیکرد اقرار به ظلم نفسش نمیکرد تا قیامت در شکم ماهی نگهش میداشتیم ولی چون استغاثه کرد گفتیم درش بیاورید تمام شد من همین را میخواستم. یعنی من می خواستم که ببری، اقرار کنی، برگردی، هروقت اقرار کردی و خودت را در مقابل خدا زمین زدی خدا میفرماید که بلندش کنید ولی اگر منم منم بگویی لهت می کنند.
* لزوم توجه و معرفت در ذکر گفتن
آقای رضویرحمهالله شاگر آقای قاضی بود میفرمود: ذکرهایی که خودمان در می آوریم و زیاد بدون توجه و معرفت میگوییم این آتش نفس ما را شعلهور میکند. راه خدا راه خاموشی نفس است. این ذکرهایی که بیتوجه و بیمعرفت میگوییم بت نفسمان را تقویت میکند آخرش میگوییم که من از همه بهتر و عابدترم، منیت تقویت میشود. ذکری که بدون امر الهی باشد نفس انسان را قوی میکند شعلهور میکند. آقایی آدم معروفی بود خانم ایشان خدمت حاج آقای دولابی آمد شکایت کرد و گفت: حاج آقا این شوهر من همهاش مینشیند ذکر میگوید، کتاب میخواند، دعاء میخواند، قرآن میخواند نمیگوید که خانم ما هم آدم است. حاج آقا ماشین سواری داریم از این جا تا مشهد کنارش مینشینیم مثل این که ما اصلا آدم نیستیم از این جا تا مشهد همهاش ذکر میگوید. آیا آداب مسافرت این است؟ یک تبسم در چهره مومن عبادت است مخصوصا اگر آن مومن هم خانواده آدم باشد. این دین ما برای ریزترین نیازهای ما یک دستورالعملهایی صادر کرده است. در مسافرت خوش و بشت را زیاد بکن. این دستور دین است یک جا باید شوخی بکنی یک جا هم باید قاطع باشی یک جا هم باید اخم کنی. این خیلی مهم است که آدم موقعیت شناس باشد. این خانم وقتی گفتند شوهر من، من را آدم حساب نمیکند حاج آقا خیلی ناراحت شدند فرمودند: این ذکرهایی که میگوید برای چه میگوید؟ این عبادتها را میکند، ذکرها را میگوید که قوت بگیرد به سر همسرش بزند. حاجآقا به شوهرش فرمودند: که شما عرضه نداری خانمت را راضی کنی. یعنی آدمیزاد این قدر بیعرضه است. خانمی که با یک هدیه و محبت راضی میشود (زنها دلشان خیلی نرم است.) را نمیتوانی راضی کنی.
* مواظب باشیم لعنهای زیارتعاشوراء خودمان را نگیرند.
خانمی میگفت: حاج آقا وقتی شوهر ما مسافرت میرود جشنمان در خانه شروع میشود بچهها آزاد میشوند وقتی هم شوهرم میآید حکومت نظامی میشود همه ساکت میشوند میروند در سوراخ قایم میشوند. نمیشود که بگویی من خدا را دوست دارم اما بندههایش را دوست ندارم این حرف غلطی است خدا که از بندههایش جدا نیست. ذکر خیلی مهم نیست مذکور مهم است. ذکر رحمتالله است مذکور مقصد است اهل مذکور باشیم نه اهل ذکر، آیةالله مکارم فرمودند: بعضیها ذکر میگویند ولی گناه میکنند، زیارتعاشوراء میخواند ولی گناه میکند. آقایی آن چنان تو گوش خانمش زد که حدود پانزده سال است که گوش خانمش کر است. لعنهای زیارتعاشوراء یک وقت خودمان را نگیرد. «اللَّهُمَّ الْعَنْ أَوَّلَ ظَالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ» (شیخ عباس قمی/ مفاتیحالجنان/1/ ص : 457). کل احمدرحمهالله میفرمودند: به جلسه روضهای رفتم زیارت عاشوراء که میخواندند وقتی به لعنهای زیارت عاشوراء رسیدیم مکاشفه شد دیدم که این لعنها به سر یک بنده خدایی خورد. من خودم جا خوردم فکر نمیکردم که لعنتهای زیارتعاشوراء، زیارتعاشوراء خوان را هم بگیرد. میگفت: آمدم بیرون به رفقاء گفتم که آن بنده خدایی که آنجا نشسته بود کیست؟ گفتند: این اول رباء خوار بازار قم است خون مردم را در شیشه میکند.
آیتالله مکارم میفرمود: خانی بود که به افراد ضعیف زور میگفت. یک سیدی در روستاء بود که مستضعف و عیالوار بود آه در بساط نداشت این خان به او زور میگفت که شما باید مثلا این مقدار گندمت را به من بدهی. ایام عاشوراء بود این خان میگفت که من باید از این سید زهرچشم بگیرم چند تا تفنگدار داشت به تفنگدارهایش میگوید که بروید سید را بگیرید بیاورید. میروند سید را میآورند وقتی که میآورند این خان مشغول خواندن زیارت عاشوراء بود. آقای خان زیارت عاشوراء با صد لعن و صلوات میخواند. سید اولاد پیامبر را اسیر کردند گفتند چه کارش کنیم همان طور که در حال زیارتعاشوراء خواندن بود اشاره کرد که اگر من حرف بزنم زیارتعاشورایم باطل میشود اشاره کرد که ببرید گردنش را بزنید.
اگر خوارج نهروان یا ابنملجم این زمان بودند خیلی مرید داشتند میدانید چقدر ذکر می گفتند، قرآن میخواندند، عبادت میکردند. یکی از رفقاء میگفت: که حاج آقا من چند سال قبل در لندن با بنلادن بودم میگفت داشتم مریدش میشدم. اول وقت از جا بلند میشد میگفت نماز اول وقت دارد دیر میشود ولی این آدم به خون شیعه تشنه بود.
* رضایت زن و شوهر از همدیگر، بهترین شفیع آنها
روایت داریم که میفرماید: «وَ لَا شَفِیعَ لِلْمَرْأَةِ أَنْجَحُ عِنْدَ رَبِّهَا مِنْ رِضَا زَوْجِهَا» (شیخ حرعاملی/ وسائلالشیعة/ ج20/ ص:254). شفیعی پرمنفعتتر از خوشنودی شوهرهایتان در نزد خدای متعال ندارید. آن طرفش هم صادق هست یعنی آقا یک کاری کند خانمش از او راضی باشد. ماها اکثرا تک بعدی هستیم. اسلام خیلی جامع است میگوید اگر کسی کار نکند ملعون است. اسلام ابعاد مختلفش خیلی مهم است اصلا امتیاز مهم مکتب پیامبر و اهلبیت ما جامع بودنشان میباشد. «رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ فِی الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النَّارِ» (البقرة: 201). پیامبر ما ازدواج کردند، زنهای متعدد داشتند، خوش و بش داشتند. اخلاقش، رفتارش، کردارش به جا بود. از رهبانیت نهی میکردند. مواظب باشیم تک بعدی نشویم حالت اعتدال خیلی مهم است ببینیم که خدا از ما چه میخواهد. معتقدم اکثر افراد نفسپرستند نه خدا پرست، نمی گوید خدا چه میخواهد میگوید من چه میخواهم. راه خدا راه فناء شدن است نه راه مرید و مرشد بازی، مواظب باشیم. بزرگی میگفت: که خانم من خیلی خانم خوبی بود موقعی که از دنیا رفت وقتی که میخواستند در قبر بگذارند دفنش کنند با تمام خواست دلم در حضور جمعیت گفتم که ای خدا تو شاهد باش که من از این عیال خیلی راضی هستم. گفت: یک آدم بزرگوار فهمیدهای در جمع بود گفت مردم فهمیدید که این آقا چه گفت، همین برای خانمش بس است. خانمی در حال جان دادن بود شوهرش نشسته بود گریه میکرد خانمش گفت: حتما گریه میکنی که اگر بمیرم چه خواهی کرد؟ گفت: نه گریه میکنم اگر نمیری چه خواهم کرد. این طور نباشیم که مردم به مردنمان بیشتر از زنده بودنمان راضی باشند.
* احترام علامه طباطباییرحمةالله به دخترش
دختر علامه طباطبایی میگفت: وقتی خانه پدرم میآمدم پدرم به استقبال من میآمد این قدر به من احترام میکرد من را میبرد در اتاقش مینشاند بعد میرفت برایم چایی میریخت. می گفتم: باباجان من دختر شما هستم. میفرمودند: دخترم شما مهمان ما هستی، از اولاد پیامبری، سیده هستی. حتی وقتی هم مریض بود نمیگذاشت رختخوابش را جمع کنم میگفت هر کسی کار خودش را خودش بکند.
* ذکر مصیبت
حضرت ابوالفضلالعباسعلیهالسلام
در خانه باب الحوائج قمربنیهاشم حضرت ابوالفضلالعباسعلیهالسلام برویم که جدا نمیتوانیم در عظمت حضرت حتی فکر بکنیم. امام حسینعلیهالسلام این برادر را جلو انداخته است همان طور که خدا امام حسین را جلو انداخته است. خدا میفرماید: هر کسی به زیارت خانه من بیاید اول کار زوار امام حسین را درست میکنم بعد کار حاجیهایی که به زیارت خانه خودم آمدند. خدا میفرماید: اگر به زیارت امام حسین بروید ثواب هر قدمش برابر با زیارت خانه خداست. این جلو انداختن نیست؟ آن وقت خود امام حسین هم حضرت اباالفضل را جلو انداخته است. شما ببینید اینهایی که از حضرت اباالفضل حاجت میگیرند بیش از امام حسین هستند یعنی این باب الحوائجی که به حضرت ابالفضل دادند در دستگاه امام حسین شاید زیاد به چشم نمیخورد چون میخواهند به ما بفرمایند که آنجا بروید ایشان باب الحوائجند. شاید هم یک رمزش هم این است که حضرت ابالفضل ناامید شد و طعم تلخ ناامیدی را چشید و دیگر کسی را در خانهاش نا امید نمیکند
ای آقایی که غم و غصه از چهره برادرت اباعبدالله برطرف کردی یک عنایتی، لطفی، نظری کن. خیلی مهم است که امام به کسی بفرماید که تو برادر منی، یار منی، جان منی، قربانت بروم. برادری که امام نیست ولی امام میگوید جان من به قربانت، حضرت اباالفضل خیلی درجه و رتبهاش بلند است. امام باقرعلیهالسلام فرمود: که برای عمویم اباالفضل رتبه و درجهای است که تمام شهداء به حال او غبطه میخوردند. مرحوم حائری مازندارانی میگویند: شیخی از علمای عراق اشعار قشنگی برای حضرت اباالفضل سرود، قصیدهاش را گفت رسید به این بیت که اباعبدالله به برادرش اباالفضل پناه برد و کمک خواست. شیخ میگوید این مصرع را که گفتم لرزه به بدنم افتاد که نکند بیادبی باشد یعنی امام حسین بیاید به برادرش پناه ببرد و کمک بخواهد شاید بیادبی باشد. گفت: من دنباله مصراع را نگفتم ترسیدم، خوابیدم آقا اباعبدالله را خواب دیدم آقا فرمودند که چرا دنباله شعرت را نگفتی؟ گفتم: آقا ترسیدم بیادبی باشد. آقا فرمود: خوب گفتی درست گفتی دنباله شعرت را هم من خودم درست و کامل میکنم روز عاشوراء من به حضرت اباالفضل پناه بردم.
تشنگی وقتی زیاد بشود چشم انسان، بیناییاش کم میشود. گرد و غبار عالم را گرفته بود. وقتی آن قدر عطش و تشنگی و جنگ فراگیر شده بود که بین آقا وآسمان هالهای از دود و تاریکی بود آقا به اباالفضل گفتند: برادر برو برای بچهها آب بیاور. آقا اباالفضل ماموریت جنگیدن نداشتند فقط مامور بودند به خیمهها آب بیاورند. همه امید آقا اباالفضل این بود اگر چه دست در بدن ندارد ولی مشک را به دندان گرفته فرمان امامش را به جا بیاورد آب به بچهها برساند، اما یک وقتی امیدش ناامید شد تیر به مشک و سینهاش خورد. دیگر نه دست دارد که بجنگد و دفاع کند و نه آب دارد که به خیمهها برگردد. آقا بین دشمن متحیر ماند که ناگهان نانجیبی آمد عمود آهنی به پیشانی و فرق مبارک آقا اباالفضل زد. یک وقت آقا با صورت از روی اسب به زمین افتادند صدا زدند برادر برادرت را دریاب، آقا سراسیمه آمدند دیدند مشک یک طرف و علم هم یک طرف است برادر هم با پیشانی شکافته به زمین افتاده است. صدا زدند الآن پشت من شکست، امیدم