آقای رضا حدادی یکی از خدمتگزاران حرم مطهر می گوید : روزی پسر بچه فلجی را به حرم آوردند که چشمش کاملاً مچاله شده بود. یک ساعت در حرم خوابید. وقت ظهر بود. در بین نماز صدای فریاد بلندی شنیده شد. بعد از نماز معلوم شد صدای همان بچه است که شفا یافته و در میان صفوف نمازگزاران به دنبال پدر و مادرش می گردد.
آنها را به هم رساندیم ، بعد به تن آن پسر لباس نو پوشاندیم و آنها را از دست جمعیتی که دوره شان کرده بود ، نجات دادیم.
منبع: عنوان کتاب؛ عنایات معصومیه از زبان خادمین آستانه مقدسه حضرت معصومه (س) - نویسنده : محمد علی زینی وند
آقای کریمخانی نقل می کردند: در سال 1359 شمسی ، همسرم به ناراحتی اعصاب و عفونتهای شدید داخلی مبتلا شد.
چند ماه مشغول مداوا بودیم. هر چقدر به دکتر مراجعه کردیم ، نتیجه ای نگرفتیم. در روز سی ام شهریور آن سال ، حال ایشان به حدی وخیم شد که در بیمارستان نکویی قم بستری شد.
در همان حال ، من خودم را با عجله به حرم مطهر حضرت معصومه (س) رساندم و عرض کردم: بی بی جان ! من دارای چند فرزند خردسال هستم. تو را به پدرت موسی بن جعفر (ع) ا زخدا بخواه که عیال بنده شفا بگیرد و به سر زندگی برگردد. مدتی بعد حال ایشان بهتر شد و در نهایت به کلی کسالتش رفع گردید.
منبع: عنوان کتاب؛ عنایات معصومیه از زبان خادمین آستانه مقدسه حضرت معصومه (س) - نویسنده : محمد علی زینی وند
آقای مختار شعبانی، از خادمین و ذاکرین اهلبیت (ع) نقل می کردند : بچه ای دو ساله داشتم که به شدت مریض بود. یک شب قرار شد او را نزد دکتر ببریم. چون شب بود و بی موقع، مطب ها بسته بود. با این حال به همسرم گفتم : شما نیاز نیست بیایید : خودم او را به بیمارستان می برم.
شما فقط یک چادر یا پتو به او بپیچید، تا سرما نخورد. بچه را به جای بردن به دکتر مستقیماً به حرم مطهر حضرت معصومه (ع) آوردم و در بالای سر حضرت، روی زمین گذاشتم و خودم کنار بچه خوابیدم. به حضرت عرض کردم : دکتر اصلی خودت هستی. بچه مرا شفا بده ! اگر شفا نمی دهی، تو را به پدرت موسی بن جعفر (ع) و به دل پر درد جواد الائمه (ع)، از خدا بخواه جنازه من و بچه ام را از این حرم بیرون ببرند.
لحظه ای بعد دیدم بچه بلند شد و شروع به راه رفتن و من بدون اینکه در این باره به کسی چیزی بگویم، او را برداشتم و به منزل آوردم به همسرم گفتم : او را به دکتر بردم ! گفت : پس داروهایش کو ؟ حرفی برای گفتن نداشتم. برای اینکه دروغی نگفته باشم، حقیقت را گفتم : بچه را نزد حضرت بردم و ایشان هم عنایت کردند و شفا دادند.
همسرم در حالی که گریه می کرد، گفت : در همین ساعات که شما رفتید، خوابیدم و خانمی را در عالم خواب دیدم که به من فرمود : بلند شو ! همسرت آمد و ما بچه ات را شفا دادیم.
منبع: عنوان کتاب؛ عنایات معصومیه از زبان خادمین آستانه مقدسه حضرت معصومه (س) - نویسنده : محمد علی زینی وند
یکی از خادمین کفشدار به نام آقای سید علی اصغر علوی از اهالی آذر شهر ساکن قم نقل می کردند: فرزند هشت ساله ای دارم که مدتها قبل، موهای سر و ابروهایش می ریخت و رنگ سر و صورتش زرد می شد. هر کس او را می دید، این حالت را به عیب و بیماری خاصی نسبت می داد. بارها به دکتر مراجعه کردم، ولی بهبودی حاصل نمی شد.
آمپولهای تجویزی از سوی دکترها، علاوه بر هزینه مالی،کمیاب بود و به ناچار، از بازار آزاد تهیه می کردم. تزریق آمپولها فقط باید توسط پزشک متخصص انجام می شد و هزینه هر تزریق، هفتصد تومان بود که برای من که یک کارگر هستم، مخارج مالی سنگینی را در پی داشت.
روزی یکی از نسخه های دارو را به یکی از همکاران خادم به نام آقای طالبی دادم و از او خواستم که داروها را برای بچه ام تهیه کند. مدتی گذشت. ماه مبارک رمضان فرا رسید و از طرف حرم مطهر، خادمین و خانواده های آنان را برای افطاری به حرم دعوت کردند. در روز دعوت، بچه ام را هم با خود بردم.
آقای طالبی وقتی که بچه را دید گفت: داروها را برای ایشان می خواستید ؟ گفتم: بله. گفت: تو که در حرم حضرت معصومه (س) کار می کنی، برو شفای او را از حضرت بگیر. در آن لحظه دلم به حدی شکست که بغض گلویم را گرفت و احساس خفگی کردم، وضو گرفتم و دو رکعت نماز در حرم مطهر خواندم و با بی بی صحبت کردم و گفتم: یا از خدا بخواه او را شفا بدهد، یا مرگش را بخواه؛ چون از این ساعت به بعد دیگر او را نزد دکتر نخواهم برد.
آن روز سپری شد و تا امروز که فرزندم سیزده سال دارد، به پزشک مراجعه نکرده ام. در حال حاضر کاملاً موهای سر و ابرو و مژه هایش طبیعی است و شفای کامل حاصل شده است.
منبع: عنوان کتاب؛ عنایات معصومیه از زبان خادمین آستانه مقدسه حضرت معصومه (س) - نویسنده : محمد علی زینی وند
آقای اصغر خادم نقل می کردند: از ناحیه دست ، درد شدیدی مرا رنج می داد: به طوری که در کفشداری قادر به گرفتن کفش های زائران نبودم.
یکی از روزها به یکی از همکاران خادم گفتم دستم خیلی درد می کند. گفت : خجالت نمی کشی در حضور بی بی می گویی دستم درد می کند ؟ در جواب گفتم: شاید ایشان نمی خواهد مرا شفا دهد ! دوست خادمم گفت : اینها مثل من و شما نیستند . خیلی ناراحت شدم.
مستقیماً به خدمت خانم، حضرت معصومه (ع) رفتم و عرض کردم: بی بی جان ! دیدید همکارم به من چه گفت ؟ خیلی دلم شکسته است . ساعت 11 شب بود که دیدم یکی دیگر از دوستان همکارم در حال خوردن قرص است . گفتم : چه قرصی می خوری؟ گفت: قرص اعصاب . گفتم : دست من هم خیلی درد می کند . یک قرص اعصاب به من داد و گفت : بخور ! ان شاالله خوب می شوی. من هم قرص را از ایشان گرفتم و خوردم . از آن شب تا کنون ، دستم هیچگونه ناراحتی ندارد و شفای کامل حاصل شده است.
منبع: عنوان کتاب؛ عنایات معصومیه از زبان خادمین آستانه مقدسه حضرت معصومه (س) - نویسنده : محمد علی زینی وند