خیره شده بود، به دست دست فروشانی ، که صدای بلندشان از ده تا 20متر آن طرف به راحتی می شد شنید ، فقط نگاه می کرد ، انگشتان دست پدر انگار دستان کوچک دخترک را بدجوری بهم می فشرد که گاه بی گاه با اون یکی دستش می خاست ،از دست پدر رها شود ، گاهی هم به صورت پدر نگاه می کرد و ابروهای نازک در هم کشیده وشو بهم می زد و چیزی نمی گفت .... یا شاید هم زیر لب چیزی می گفت من نمی شنیدم .... انگار کلافه شده بود ... صدای پدرش را می شنیدم که می گفت دخترم ... بابا بیا بریم عزیزم .. اینا بدرد تو نمی خوره .... اما نه پدرش می دونست که اتفاقا بدرد دخترش می خوره و لی اینکه بخاد زود از کنار دست فروشان بازار برند بیرون این حرفارو می زد ... چون دیدم یه سرکی کشید به داخل چادر آقا ببخشید ... چند اینا ..... با دستش یواشکی یه پیرهن کوچک دخترونه را نشون می داد .... وای از دل این دختر کوچلو که هی داد می زد بابا ، بابا جون برام می خریش .... ترو خدا بابا برام بخرش .... اما باباش وقتی قیمت رو که شنید یواشکی جیبشو نگاه کرد و دست دختر کوچلو را بسوی دیگر کشید ... اما هنوز چشم دختر به دنبال صدای دست فروشا بود ... ادامه دارد ...