السلام علیک یا ابا محمد یا حسن عسگری / شهادت جانسوز یازدهمین اختر تابناک امامت و ولایت را به شما تسلیت عرض می کنم
بسم الله الرّحمن الرّحیم بینندگان عزیز بحث را شبی میبینند که در آستانــه تولد آقا امام رضا(علیه السلام) هستیم من هم یک کلمهای را میخواهم راجع به امام رضا(علیه السلام) که شنیدهاید به احتمال زیاد، تحلیل و تفسیری به مقداری که سواد دارم به آن بدهم. ثواب زیارت امام رضا(علیه السلام) از زیارت امام حسین(علیه السلام) بیشتر است امام رضا(علیه السلام) را دوازده امامیها زیارت میکنند امام حسین را شش امامیها و هفت امامی هم زیارت میکنند حالا از کجا هفت امامی پیدا شد؟ واقفیّه، بر امام هفتم توقف کردندقصهاش این است بعد از اینکه امام هفتم از دنیا رفت سهم امام پهلوی یک کسی بود دید اگر بگوید امام رضا(علیه السلام) امام است باید پولها را بدهد به امام رضا(علیه السلام)، گفت اصلاً خدا بیش از هفت تا امام قرار نداده اینرا گفت برای اینکه پولها را بالا بکشد بنابراین این گروه واقفیه یعنی توقف. . . در انقلاب ما هم واقفیه داریم کسانی که مثلاً امام خمینی را قبول داشتند بعد از امام خمینی گیر کردند یا مثلاً یک دوره را قبول دارند یک دوره را قبول ندارند یک چیزی را قبول دارند یک چیزی را قبول ندارند اینها هم واقفیههای جمهوری اسلامی هستند مثلاً تا یک جا میآیند یک جا میایستند بالاخره یک راه حقی را که بنا شد انسان برود گاهی میرود بالا گاهی میآید پائین هم قله داریم هم درّه داریم امام حسین(علیه السلام) هم روی دوش پیغمبر(صلی الله علیه و آله) سوار شد هم زیر سم اسب رفت یکبار آدم عزل میشود یکبار نصب میشود یک رأی اعتماد به او میدهند یکبار او را استیضاح میکنند یکبار رأی میآورد یکبار رأی نمیآرود یکبار امام جمعه میشود یکبار نمیشود علیای حال کسانی که در یک شرایطی میگویند بله در یک شرایطی میگویند نه اگر برای خدا باشد طوری نیست اما اگر بگوید من بودم حالا چرا من نیستم اینها هم واقفیههای جمهوری اسلامی هستند. یک دعا بخوانم، خدایا به آبروی امام رضا(علیه السلام) ما را در پیروی راه حق واقف، متوقف، راکد، قرار نده. ادامه مطلب...
بسم الله الرّحمن الرّحیم بینندگان عزیز بحث را شبی میبینند که در آستانــه تولد آقا امام رضا(علیه السلام) هستیم من هم یک کلمهای را میخواهم راجع به امام رضا(علیه السلام) که شنیدهاید به احتمال زیاد، تحلیل و تفسیری به مقداری که سواد دارم به آن بدهم. ثواب زیارت امام رضا(علیه السلام) از زیارت امام حسین(علیه السلام) بیشتر است امام رضا(علیه السلام) را دوازده امامیها زیارت میکنند امام حسین را شش امامیها و هفت امامی هم زیارت میکنند حالا از کجا هفت امامی پیدا شد؟ واقفیّه، بر امام هفتم توقف کردندقصهاش این است بعد از اینکه امام هفتم از دنیا رفت سهم امام پهلوی یک کسی بود دید اگر بگوید امام رضا(علیه السلام) امام است باید پولها را بدهد به امام رضا(علیه السلام)، گفت اصلاً خدا بیش از هفت تا امام قرار نداده اینرا گفت برای اینکه پولها را بالا بکشد بنابراین این گروه واقفیه یعنی توقف. . . در انقلاب ما هم واقفیه داریم کسانی که مثلاً امام خمینی را قبول داشتند بعد از امام خمینی گیر کردند یا مثلاً یک دوره را قبول دارند یک دوره را قبول ندارند یک چیزی را قبول دارند یک چیزی را قبول ندارند اینها هم واقفیههای جمهوری اسلامی هستند مثلاً تا یک جا میآیند یک جا میایستند بالاخره یک راه حقی را که بنا شد انسان برود گاهی میرود بالا گاهی میآید پائین هم قله داریم هم درّه داریم امام حسین(علیه السلام) هم روی دوش پیغمبر(صلی الله علیه و آله) سوار شد هم زیر سم اسب رفت یکبار آدم عزل میشود یکبار نصب میشود یک رأی اعتماد به او میدهند یکبار او را استیضاح میکنند یکبار رأی میآورد یکبار رأی نمیآرود یکبار امام جمعه میشود یکبار نمیشود علیای حال کسانی که در یک شرایطی میگویند بله در یک شرایطی میگویند نه اگر برای خدا باشد طوری نیست اما اگر بگوید من بودم حالا چرا من نیستم اینها هم واقفیههای جمهوری اسلامی هستند. یک دعا بخوانم، خدایا به آبروی امام رضا(علیه السلام) ما را در پیروی راه حق واقف، متوقف، راکد، قرار نده. ادامه مطلب...
حدیثی از امام رضا ـ علیه السلام ـ به نام حدیث سلسلة الذّهب، نقل شده است، که همه ما شنیدهایم. حدیثی که راویانش طلائی است: امام رضا از پدرش، آن حضرت از اجدادشان، تا پیغمبر اکرم ـ صلوات الله علیهم اجمعین ـ، پیغمبر از جبرئیل، و ایشان از خدای متعال نقل میکند. سند حدیث دیگر از این محکمتر نمیشود؛ آن حدیث این است: «... لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی ...»2. حدیث دیگری مشابه این حدیث نیز نقل شده است که آن هم اسناد معتبری دارد، و آن حدیث این است: «... وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی»3. به نظرم رسید امروز در جمع طلبهها این بحث طلبگی را داشته باشیم که این دو روایت با هم چه نسبتی دارند. آیا کلمه توحید، حصن خداست یا ولایت علی ـ علیه السلام ـ حصن اوست، یا اینکه خدا دو حصن دارد، یکی حصن توحید و دیگری حصن ولایت است، یا به گونه دیگری است؟ سؤال از چگونگی جمع بین این دو حدیث، یک سؤال طلبگی است.راهی را که برای جمع بین این دو حدیث به نظرم میرسد، از تتمه حدیث اول استنباط میکنم. حضرت رضا ـ علیه السلام ـ این حدیث را در نیشابور در حالیکه روی مرکب سوار بودند، بیان کردند. 12 هزار نفر راوی، قلم و کاغذ برداشتند و این حدیث را ضبط کردند. شاید در تاریخ چنین نقلِ حدیثی نمونه نداشته باشد. برای اولین و آخرین بار بود که کسی حدیثی نقل کند و 12 هزار نفر ایستاده و آماده، این حدیث را بشنوند. نقل کردهاند و نوشتهاند: وقتی حضرت این جمله را فرمودند، مرکب خواست حرکت کند، ولی حضرت اشاره فرمودند: «صبر کن». مردم منتظر بودند ببینند چرا حضرت مرکب را متوقف کردند. آن زمان چون وسائلی مانند بلندگو نبود، باید چند نفر، تکه تکه خبر میدادند تا بقیه بشنوند. حضرت فرمودند: این کلمه را اضافه کنید: «بِشُرُوطِهَا وَ أَنَا مِنْ شُرُوطِهَا»: کلمه توحید که حصن خداست، یک شروطی دارد، و من یکی از آن شروط هستم؛ خود من که امام رضا هستم، یکی از شروط این حدیثم؛ یعنی وقتی شما وارد حصن خدا میشوید، که ولایت من را بپذیرید. ادامه مطلب...
اصلاً ولایت در درون توحید است؛ زیرا توحید، به توحید در خالقیّت، ربوبیّت تکوینی و ربوبیّت تشریعی منحل میشود، و ولایت از شئون ربوبیّت تشریعی است؛ یعنی خدا میگوید: حاکم را من باید تعیین کنم و قانون را من باید جعل کنم و اگر دیگری دخالت کند، شرک است. ولایت از شئون ربوبیت تشریعی است اگر این مفاهیم را قبول داریم، باید بدانیم که ارادهی خدا بر این تعلّق گرفته است که مبیّن قوانین و مجری قوانین در عالم اسلام، اول پیغمبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ و بعد امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ باشد. اگر در بعضی از روایات گفته شده که «...وَ مَنْ جَحَدَکُمْ کَافِرٌ ...»18 بیحساب گفته نشده است؛ اگر برای کسی ثابت شد که خدا فرموده است: «باید از علی اطاعت کنید»، و در عین حال گفت: «نه قبول ندارم!»، این عمل، عین عمل إبلیس است. ممکن است برای شخصی ثابت نشده باشد، یا نفهمیده باشد، یا نتوانسته باشد بفهمد؛ این چنین شخصی مستضعف است و به اندازهای که نفهمیده و نمیتوانسته بفهمد، معذور است. ادامه مطلب...
بیماری رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)پس از مراجعت از سفر حجه الوداع درصدد تهیه لشکری عظیم برآمد تا روانة روم کند . فرماندهی لشکر مزبور را به اسامه واگذار کرد و پرچم جنگ را به دست خود به نام اسامه بست و عموم مهاجر و انصار را مأمور کرد تا تحت فرماندهی اسامه در این جنگ شرکت کنند .
اسامه در آن روز حدود بیست سال بیشتر نداشت و همین موضوع برای برخی از پیرمردان و کارآزمودگانی که مأمور شده بودند تحت فرماندهی او به جنگ بروند گران می آمد ، از این رو در کار رفتن به دنبال لشکر تعلل می کردند .
در این خلال رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)بیمار شد و در بستر افتاد ، اما با این حال وقتی مطلع شد که مردم از رفتن به دنبال لشکر تعلل می کنند با همان حالت بیماری و تب و سردرد شدید که داشت دستمالی به سر خود بست و از خانه به مسجد آمد و به منبر رفته فرمود :
« ای مردم فرماندهی اسامه را بپذیرید که سوگند به جان خودم اگر ( اکنون ) دربارة فرماندهی او مناقشه می کنید پیش از این نیز دربارة فرماندهی پدرش حرفها زدید ، ولی او شایسته و لایق فرماندهی است چنانکه پدرش نیز لایق این مقام بود . »
اسامه در صدد حرکت بود که پیک ام ایمن آمد که حال پیغمبر سخت شده و مرگ آن حضرت نزدیک شده و بدین ترتیب اسامه و همراهانش توقف کردند .
سخنان پیغمبر ( صلی الله علیه و آله و سلم ) و رفتار آن حضرت در روزهای آخر عمر همه حکایت از این داشت که مرگ خود را نزدیک می داند و با گفتار و کردار از مرگ خود خبر می دهد .
حال پیغمبر روز به روز بدتر می شد و حضرت برای اینکه تب و حرارت بدنش تخفیف یابد و بتواند برای وداع با مردم به مسجد برود دستور داد هفت مشک آب از چاه های مختلف مدینه بکشند و بر بدنش بریزند ، سپس دستمالی بر سر بسته و در حالی که یک دست روی شانة امیرالمؤمنین ( علیه السلام) و دست دیگرش را بر شانه فضل بن عباس گذارده بود به مسجد آمد و بر منبر رفته فرمود :
« ای گروه مردم نزدیک است که من از میان شما بروم پس هر کس امانتی پیش من دارد بیاید تا به او بپردازم و هر کس به من وام و قرضی داده مرا آگاه کند . ای مردم میان خدا و بندگان چیزی نیست که سبب وصول خیر یا دفع شری شود جز عمل و کردار ، سوگند بدانکه مرا به حق به نبوت برانگیخته ، رهایی ندهد کسی را جز عمل نیک و رحمت پروردگار و من که پیغمبر اویم اگر نافرمانی او را بکنم هر آینه به دوزخ می افتم ! بار خدایا آیا ابلاغ کردم !؟ »
آن گاه از منبر فرود آمده نماز کوتاهی با مردم خواند سپس به خانة ام سلمه رفت و یک روز یا دو روز در اتاق ام سلمه بود ، سپس عایشه پیش ام سلمه آمد و از او درخواست کرد آن حضرت را به اتاق خود ببرد و پرستاری آن حضرت را خود به عهده گیرد . همسران دیگر آن حضرت نیز با این پیشنهاد موافقت کرده و حضرت را به اتاق عایشه بردند .
چون روز دیگر شد حال پیغمبر سخت شد و ازحال رفت و ملاقات با آن حضرت ممنوع گردید . چون به حال آمد فرمود : « برادر و یار مرا پیش من آرید » و دوباره از حال رفت . ام سلمه برخاست و گفت : علی را نزدش بیاورید که جز او را نمی خواهد ، از این رو به نزد علی ( علیه السلام) رفته او را کنار بستر آن حضرت آوردند . چون چشمش به علی افتاد اشاره کرد و علی پیش رفت و سر خود را روی سینة پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)خم کرد .
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)زمانی طولانی با او به طور خصوصی و در گوشی سخن گفت و در این وقت دوباره از حال رفت . علی (علیه السلام)نیز برخاست و گوشه ای نشست . سپس از اتاق آن حضرت خارج شد . چون از علی (علیه السلام)پرسیدند : « پیغمبر با تو چه گفت ؟ » فرمود :
« هزار باب علم به من آموخت که هر بابی هزار باب دیگر را بر من گشود . به چیزی مرا وصیت کرد که ان شاءالله تعالی بدان عمل خواهم کرد . »
و چون حالت احتضار و هنگام رحلتش فرا رسید به علی (علیه السلام)فرمود :
« ای علی سر مرا در دامن خود گیر که امر خدا آمد و چون جانم بیرون رفت آن را به دست خود بگیر و به روی خود بکش ، آن گاه مرا رو به قبله کن و کار غسل و نماز و کفن مرا به عهده بگیر و تا هنگام دفن از من جدا مشو » .
و بدین ترتیب علی (علیه السلام)سر آن حضرت را به دامن گرفت و پیغمبر از حال رفت .
رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)در روز دوشنبه بیست و هفتم ماه صفر اتفاق افتاد ، و در آن موقع شصت و سه سال از عمر شریف آن حضرت گذشته بود . علی (علیه السلام)جنازه را غسل داد و حنوط و کفن کرد . سپس به تنهایی بر او نماز خواند ، آن گاه از خانه بیرون آمده و رو به مردم کرد و گفت :
- « همانا پیغمبر در زندگی و پس از مرگ امام و پیشوای ماست اکنون دسته دسته بیایید و بر او نماز بخوانید . »
در همان اتاقی که پیغمبر از دنیا رفته بود قبری حفر کرده و همانجا آن حضرت را دفن کردند . سپس امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)داخل قبر شد و بند کفن را از طرف سر باز کرد و گونة مباک رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)را روی خاک نهاد و لحد چیده خاک روی قبر ریختند و بدین ترتیب با یک دنیا اندوه و غم بدن مطهر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)را در خاک دفن کردند
آخرین وصایای رسول خدا صلى الله علیه و آله
مسلم این است که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) در حضور مسلمانان، امیرمؤمنان را وصى خود قرار داده و على(علیه السلام)نیز این وصایت را پذیرفته است و عهد کرده است که به آنچه رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) مىفرماید عمل نماید. امیرمؤمنان(علیه السلام)در این باره مىفرماید: وقتى رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) در مریضى آخر خود در بستر بیمارى افتاده بود، من سر مبارک وى را بر روى سینه خود نهاده بودم و سراى حضرت(صلی الله علیه و آله و سلم) انباشته از مهاجر و انصار بود و عباس عموى پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) رو به روى او نشسته بود و رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) زمانى به هوش مىآمد و زمانى از هوش مىرفت. اندکى که حال آن جناب بهتر شد، خطاب به عباس فرمود:« اى عباس، اى عموى پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)! وصیت مرا در مورد فرزندانم و همسرانم قبول کن و قرض هاى مرا ادا نما و وعدههایى که به مردم دادهام به جاى آور و چنان کن که بر ذمه من چیزى نماند.»
عباس عرض کرد:«اى رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) من پیرمردى هستم که فرزندان و عیال بسیار دارم و دارایى و اموال من اندک است [چگونه وصیت تو را بپذیرم و به وعدههایت عمل کنم] در حالى که تو از ابر پر باران و نسیم رها شده بخشنده تر بودى [و وعدههاى بسیار دادهاى] خوب است از من درگذرى و این وظیفه بر دوش کسى نهى که توانایى بیشترى دارد!»
رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:« آگاه باش که اینک وصیت خود را به کسى خواهم گفت که آن را مىپذیرد و حق آن را ادا مىنماید و او کسى است که این سخنان را که تو گفتى نخواهد گفت! یا على(علیه السلام)بدان که این حق توست و احدى نباید در این امر با تو ستیزه کند، اکنون وصیت مرا بپذیر و آنچه به مردمان وعده دادهام به جاى آر و قرض مرا ادا کن. یا على(علیه السلام)پس از من امر خاندانم به دست توست و پیام مرا به کسانى که پس از من مىآیند برسان.»
امیرمؤمنان(علیه السلام)گوید:« من وقتى دیدم که رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) از مرگ خود سخن مىگوید، قلبم لرزید و به خاطر آن به گریه درآمدم و نتوانستم که درخواست پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را با سخنى پاسخ گویم.»
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) دوباره فرمود:« یا على آیا وصیت من را قبول مىکنى!؟» و من در حالتى که گریه گلویم را مىفشرد و کلمات را نمىتوانستم به درستى ادا نمایم، گفتم:
آرى اى رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)! آن گاه رو به بلال کرد و گفت: اى بلال! کلاهخُود و زره و پرچم مرا که «عقاب» نام دارد و شمشیرم ذوالفقار و عمامهام را که «سحاب» نام دارد برایم بیاور...[ سپس رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) آنچه که مختص خود وى بود از جمله لباسى که در شب معراج پوشیده بود و لباسى که در جنگ احد بر تن داشت و کلاه هایى که مربوط به سفر، روزهاى عید و مجالس دوستانه بود و حیواناتى که در خدمت آن حضرت بود را طلب کرد] و بلال همه را آورد مگر زره پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) که در گرو بود. آن گاه رو به من کرد و فرمود: « یا على(علیه السلام)برخیز و اینها را در حالى که من زندهام، در حضور این جمع بگیر تا کسى پس از من بر سر آنها با تو نزاع نجوید.»
من برخاستم و با این که توانایى راه رفتن نداشتم، آنها را گرفتم و به خانه خود بردم و چون بازگشتم و رو به روى پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) ایستادم، به من نگریست و بعد انگشترى خود را از دست بیرون آورد و به من داد و گفت: « بگیر یا على این مال توست در دنیا و آخرت!»
بعد رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:« یا على(علیه السلام)مرا بنشان.» من او را نشاندم و بر سینه من تکیه داد و هر آینه مىدیدم که رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) از بسیارى ضعف سر مبارک را به سختى نگاه مىدارد و با وجود این، با صداى بلند که همه اهل خانه مىشنیدند فرمود:« همانا برادر و وصى من و جانشینم در خاندانم على بن ابىطالب است. اوست که قرض مرا ادا مىکند و وعدههایم را وفا مىنماید. اى بنىهاشم، اى بنىعبدالمطلب، کینه على(علیه السلام)را به دل نداشته باشید و از فرمان هایش سرپیچى نکنید که گمراه مىشوید و با او حسد نورزید و از وى برائت نجویید که کافر خواهید شد.»
سپس به من گفت:« مرا در بسترم بخوابان.» و بلال را فرمود که حسن(علیه السلام)و حسین(علیه السلام)را نزد او بیاورد بلال رفت و آنها را با خود آورد. پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) آن دو را به سینه خویش چسباند و آنها را مىبویید.
على(علیه السلام)مىگوید: من پنداشتم که حسن(علیه السلام)و حسین(علیه السلام)باعث شدند که اندوه و رنج پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فزونى یابد، خواستم آن دو را از حضرت(صلی الله علیه و آله و سلم) جدا سازم. فرمود:« یا على(علیه السلام)آنها را واگذار تا مرا ببویند و من هم آنها را ببویم! بگذار تا آن دو از وجود من بهره گیرند و من نیز از وجود ایشان بهره گیرم! به راستى که پس از من مشکلات بسیار خواهند داشت و مصایب سختى را تحمل خواهند کرد، پس لعنت خداوند بر آن کس باد که حق حسن(علیه السلام)و حسین(علیه السلام)را پست شمارد. پروردگارا! من این دو را و على صالح ترین مؤمنان را به تو مىسپارم!» (1)
در محضر فرشتگان
از برخى روایات استفاده مىشود که رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) در محضر فرشتگان مقرب، على(علیه السلام)را وصى خود قرار داد و آنان شاهد بودند، از آن جمله روایتى است که از امام کاظم(علیه السلام)نقل شده است که امیرالمؤمنین فرمود: در شبى از شب هاى بیماری پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) من نشسته بودم و حضرت(صلی الله علیه و آله و سلم) بر سینه من تکیه داده بود و فاطمه(س) دخترش نیز حضور داشت. رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده بود که همسرانش و سایر زنان از نزد وى بیرون روند و آنها رفته بودند. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به من فرمود: «اى اباالحسن! از جاى خود برخیز و رو به روى من بایست.»
من برخاستم و جبرئیل به جاى من نشست و پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بر سینه وى تکیه داد و میکائیل در جانب راست پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بنشست. حضرت فرمود:« یا على(علیه السلام)دست هاى خود را بر هم بگذار!»
من این کار را انجام دادم. آن گاه فرمود:« من با تو عهد بسته بودم و اینک آن عهد را تازه مىکنم، در محضر جبرئیل و میکائیل که دو امین پروردگار جهانیانند. یا على! تو را به حقى که این دو بر گردن تو دارند، هر چه در وصیت من آمده است باید به جاى آورى و مفاد آن را بپذیرى و صبر را پیشه خود سازى و بر راه و روش من پایدارى کنى نه روش فلان کس و فلان کس! اکنون هر چه را خدا به تو عنایت کرده است با قدرت پذیرا باش.»
من دست هایم را به روى هم نهاده بودم و پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) دست مبارک خود را بین دو دست من گذاشت، به طورى که گویى بین آن دو چیزى قرار مىداد، سپس فرمود:« من بین دست هایت حکمت و دانش آنچه را برایت پیش خواهد آمد، نهادم، تا چیزى از سرنوشت تو نباشد که از آن آگاه نباشى و هر گاه مرگ تو فرا رسید وصیت خود را به امام پس از خود بگوى، بنابر آنچه من به تو وصیت کردم و همانند من عمل کن و نیازى به کتاب و نوشتهاى نیست.» (2)
نزول کتاب وصیت از آسمان
امام موسى بن جعفر(علیه السلام)فرمود به پدرم اباعبدالله (علیه السلام)عرض کردم:« آیا نویسنده وصیت، حضرت على(علیه السلام)نبود و رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) مفاد آن را بر او نمىخواند، در حالى که جبرئیل و سایر فرشتگان شاهد بودند؟» پدرم مدتى سکوت کرد، بعد فرمود: «اى اباالحسن! ماجرا چنین بود که گفتى لکن هنگامى که زمان رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) رسید، وصیت به صورت کتابى نوشته شده از آسمان نازل شد و جبرئیل(علیه السلام)همراه با فرشتگانى که امین خداى تبارک و تعالى هستند، آن را نزد رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) آورد و به ایشان گفت:« اى محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) هر کس که نزد توست بیرون فرست مگر وصى خود را که باید کتاب وصیت را بگیرد و ما شاهد باشیم که تو وصیت را به وى دادى و او اجراى آن را ضمانت کند.»
رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) همگان را دستور داد که از خانه بیرون روند. تنها على(علیه السلام)و فاطمه(س) بین پرده و در اتاق باقى ماندند.
جبرئیل(علیه السلام)به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) عرض کرد:« پروردگارت تو را سلام مىرساند و مىگوید: این کتابى است که من با تو عهد بسته بودم و شرط کرده بودم [عمل به آن را] و من خود شاهد هستم و فرشتگانم را بر تو شاهد گرفتم و من تنها براى شهادت کافى هستم اى محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)!»
وقتى سخن به این جا رسید، مفاصل پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به لرزه درآمد و گفت:«اى جبرئیل! خداى من، اوست که سلام است و سلام از وى است و سلام به سوى او باز مىگردد. راست گفت خداى عزوجل و نیکى نمود، کتاب را به من ده!»
جبرئیل کتاب وصیت را به رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) داد و گفت که آن را به امیرمؤمنان(علیه السلام)دهد. چون على(علیه السلام)کتاب را گرفت، رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «بخوان!»
امیرمؤمنان(علیه السلام)آن را کلمه به کلمه خواند، سپس رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به او گفت: یا على(علیه السلام)این عهد خدایم تبارک و تعالى به سوى من است و خواسته وى و امانت او پیش من است و به راستى که من آن را ابلاغ کردم و خیرخواهى نمودم و امانت را ادا کردم.»
على(علیه السلام)عرض کرد: « پدر و مادرم فداى تو باد! من هم شهادت مىدهم که تو پیام خود را ابلاغ کردى و نصیحت خود گفتى و در آنچه فرمودى صادق بودى و گوش و چشم و گوشت و خون من نیز بر این امر گواه است!»
جبرئیل(علیه السلام)گفت:« من نیز بر آنچه مىگویید گواه هستم!»
پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:« یا على(علیه السلام)وصیت مرا گرفتى و دانستى که چیست و با خداوند و من پیمان بستى که به هر چه در آن است عمل کنى.»
على(ع): «آرى، پدر و مادرم فداى تو باد! انجام آن به عهده من است و بر خداست که مرا یارى دهد و توفیق عطا فرماید که به مفاد آن وفا کنم.»
رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم): « یا على(علیه السلام)اراده نمودهام که بر پیمان تو شاهد بگیرم که روز قیامت شهادت دهند که من به وظیفه خود عمل کردم.»
على(ع): «آرى گواه گیرید!»
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم):« همانا من جبرئیل و میکائیل(علیه السلام)که هر دو در این جا حاضرند و فرشتگان مقرب خداوند نیز با آنهایند بر آنچه اینک بین من و تو گذشت شاهد مىگیرم.»
على(ع):« بله شهادت دهند، پدر و مادرم فدایت! من هم آنها را گواه مىگیرم.»
و رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرشتگان را شاهد گرفت... سپس رسول اکرم، فاطمه، حسن، حسین علیهم السلام را به حضور خواند و مانند امیرالمؤمنین(علیه السلام)آنها را از وصیت خود آگاه کرد. آنان هم مانند على(علیه السلام)سخن گفتند و قبول کردند و سرانجام کتاب وصیت با طلایى که آتش به آن نرسیده بود مهر شد و تحویل امیرمؤمنان(علیه السلام)گشت. (3)
مفاد وصیت
از جمله مفاد این وصیت که به دستور خداى تعالى پیامبراکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) انجام آن را بر على(علیه السلام)شرط نمود این بود که فرمود: « یا على(علیه السلام)به آنچه در این وصیت آمده است وفا کن، آن کس که خدا و رسولش را دوست دارد، دوست بدار و با هر که با خدا و رسولش دشمنى ورزد، دشمن باش و از آنان بیزارى بجوى و صبور باش و خشم خود را فرو خور، گرچه حق تو پایمال گردد و خمس تو غصب شود و هتک حرمت حرم تو کنند.»
على(علیه السلام)عرض کرد:« پذیرفتم اى رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)!»
امیرالمؤمنین(علیه السلام)گوید: سوگند به خدایى که دانه را شکافت و انسان را آفرید من هر آینه شنیدم که جبرئیل(علیه السلام)به نبىاکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) مىگفت:« اى محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) به على(علیه السلام)بگوى که حرم تو هتک مىگردد که حرم خدا و رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) نیز هست و محاسن تو از خون روشن سرت خضاب خواهد شد.»
من چون معناى این کلمات را که جبرئیل امین مىگفت فهم کردم [و دانستم که حرم من هتک خواهد شد] به روى درافتادم و از حال رفتم و چون بازآمدم، گفتم: «آرى پذیرفتم و راضى هستم! اگر چه به حرم من جسارت روا دارند و سنت هاى خدا و رسول را معطل گذارند و کتاب خدا پاره پاره شود و کعبه خراب گردد و محاسنم از خون روشن سرم خضاب شود، پیوسته صبورى خواهم کرد و کار را به خدا وا مىگذارم تا این که نزد تو حاضر گردم.» (4)
و باز از جمله موارد وصیت رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) این بود که در خانهاش، که در آن جان سپرده بود، دفن گردد و با سه پارچه کفن شود که یکى از آنها یمنى باشد و کسى جز على(علیه السلام)داخل قبر نشود و به على(علیه السلام)فرمود:« یا على(علیه السلام)تو و دخترم فاطمه(س) و حسن و حسین علیهما السلام با هم بر من نماز بخوانید و نخست هفتاد و و پنج تکبیر بگویید. سپس نماز را با پنج تکبیر به جاى آور و آن را تمام کن و البته این کار پس از آن است که از طرف خداوند به تو اجازه نماز داده شود.»
على(علیه السلام)عرض کرد: «پدر و مادرم فداى تو باد! چه کسى به من اجازه نماز مىدهد؟»
فرمود:«جبرئیل(علیه السلام)به تو اجازه خواهد داد. و پس از شما هر کس از خاندانم حاضر شد، گروه گروه بر من نماز بخوانند، سپس زنان ایشان و در آخر مردم نماز بخوانند.» (5)
و نیز فرمود: هرگاه من جان تسلیم نمودم و تو تمام آنچه را که من وصیت کردهام انجام دادى و مرا در قبرم پنهان ساختى، پس در خانه خود آرام گیر و آیات قرآن را بر طبق تالیف آن گردآورى کن و واجبات و احکام را چنان که نازل شدهاند، ثبت نما و سپس باقى آنچه را گفتهام به جاى آور و هیچ سرزنشى بر تو نیست و باید که صبورى کنى بر ستم هایى که ایشان در حق تو روا دارند تا این که به سوى من آیى.» (6)
اتمام حجت با على(علیه السلام)
رسول خدا هنگامى که کتاب وصیت خود را به امیرمؤمنان(علیه السلام)داد فرمود: در قبال این وصیت فرداى قیامت در برابر خداى تبارک و تعالى که پروردگار عرش است مىبایست جوابگو باشى! به راستى که من روز قیامت با استناد به حلال و حرام خدا و آیات محکم و متشابه، آن سان که خداوند نازل فرموده و در کتاب وى جمع آمده است، با تو محاجه خواهم کرد و از تو حجت خواهم طلبید در مورد آنچه تو را امر کردم و انجام واجبات الهى آن گونه که نازل شدهاند و احکام شریعت و در مورد امر به معروف و نهى از منکر و دورى جستن از آن، و بر پاى داشتن حدود الهى و عمل به فرمان هاى حق و تمامى امور دین و هم از تو حجت خواهم خواست درباره گزاردن نماز در وقت خود و اعطاى زکات به مستحقین آن و حج بیت الله و جهاد در راه خدا. پس تو چه پاسخى خواهى داشت یا على(ع)!؟
امیرمؤمنان(علیه السلام)عرض کرد: پدر و مادرم فدایت! امید دارم به سبب بلندى مرتبت تو در نزد خدا و مقام ارجمندى که پیش او دارى و نعماتى که تو را ارزانى داشته است، خداوند مرا یارى نماید و استقامت عطا فرماید و من فرداى قیامت با شما ملاقات نکنم در حالى که در انجام وظیفه خود سستى و تقصیرى کرده باشم و یا تفریط نموده باشم و باعث درهم شدن چهره مبارکتان در برابر من و دیدگان پدران و مادران خود شوم. بلکه مرا خواهى یافت که تا زندهام پیوسته بر طبق وصیت شما رفتار کنم و راه و روش شما را دنبال نمایم تا با این حالت نزدتان شرفیاب شوم و بعد از من فرزندانم به ترتیب بدون هیچ گونه تقصیرى و تفریطى چنین خواهند کرد. در این لحظه رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) از هوش برفت و على(ع)، پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را در آغوش گرفت در حالى که مىگفت: « پدر و مادرم فداى تو باد! پس از تو چه دهشتى ما را فرا خواهد گرفت و وحشت دختر تو و پسرانت چه اندازه خواهد بود و غصههاى من بعد از تو چه طولانى خواهد بود، اى برادرم! از خانه من اخبار آسمان ها قطع خواهد شد و پس از تو دیگر جبرئیل و میکائیل نخواهم دید و دیگر هیچ اثرى از آنها نخواهم یافت و صداى آنها را نخواهم شنید.» و رسول خدا همچنان مدهوش بود. (7)
آخرین سفارش ها
امام کاظم علیه السلام نقل مىکند که از پدرم پرسیدم: وقتى فرشتگان پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را ترک گفتند چه اتفاقى افتاد؟ فرمود: رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)، فاطمه، على، حسن و حسین علیهم السلام را به گرد خود خواند و به کسانى که در خانه بودند فرمود:« از نزد من بیرون بروید» و همسر خود «ام سلمه» را فرمود که بر درگاه بایستد تا کسى وارد خانه نشود. ام سلمه اطاعت کرد. آن گاه رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به على(علیه السلام)گفت: « یا على نزدیک من بیا.» على(علیه السلام)پیشتر رفت، پیامبراکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)، دست زهرا(س) را گرفت و بر سینه گذاشت بعد با دست دیگر خود دست على(علیه السلام)را گرفت و چون خواست با آنها سخنى بگوید، اشک از چشمانش فرو غلتید و نتوانست کلامى بگوید. فاطمه، حسن و حسین علیهم السلام وقتى حالت گریه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را مشاهده کردند به سختى به گریه درآمدند و فاطمه(س) گفت: اى پیامبر خدا(س) رشته قلبم از هم گسست و جگرم آتش گرفت وقتى که گریه شما را دیدم. اى آقاى پیامبران از اولین تا آخرین آنها، اى امین پروردگار و رسول او، اى محبوب خدا! فرزندانت پس از تو، که را دارند و با آن خوارى که بعد از تو مرا فرا گیرد چه کنم؟ چه کسى على(علیه السلام)را که یاور دین است، کمک خواهد کرد؟ چه کسى وحى خدا و فرمان هایش را دریافت خواهد کرد. سپس به سختى گریست و پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را در آغوش گرفت و چهره او را بوسید و على، حسن و حسین علیهم السلام نیز چنین کردند.
رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) سربلند کرد و دست فاطمه(س) را در دست على(علیه السلام)نهاد و گفت: «اى اباالحسن! این امانت خدا و امانت محمد رسول خدا در دست توست و در مورد فاطمه(س) خدا را و مرا به یاد داشته باش! و به راستى که تو چنین رفتار مىکنى.
یا على(علیه السلام)سوگند به خدا که فاطمه(س) سیده زنان بهشت است از اولین تا آخرین آنها. به خدا قسم! فاطمه(س) همان مریم کبرى است. آگاه باش که من به این حالت نیافتاده بودم مگر این که براى شما و فاطمه(س) دعا کردم و خدا آنچه خواسته بودم به من عطا فرمود.
اى على(علیه السلام)هر چه فاطمه(س) به تو فرمان داد به جاى آور که هر آینه من به فاطمه(س) امورى را بیان داشتهام که جبرئیل من را به آنها امر کرد. بدان اى على(علیه السلام)که من از آن کس راضیم که دخترم فاطمه(س) از او راضی باشد و پروردگار و فرشتگان هم با رضایت او راضى خواهند شد.
واى بر آن کس که بر فاطمه(س) ستم کند، واى بر آن کس که حق وى را از او بستاند. واى بر آن کس که هتک حرمت او کند. واى بر آن کس که در خانهاش را آتش زند، واى بر آن که دوست وى را بیازارد و واى بر آن که با او کینه ورزد و ستیزه کند. خداوندا من از ایشان بیزارم و آنان نیز از من برى هستند.»
در این وقت رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)، فاطمه، على، حسن و حسین - علیهم السلام - را به نام خواند و آنان را در بر گرفت و عرضه داشت:
« بار خدایا! من با اینان و هر کس که پیروى ایشان کند سر صلح دارم و بر عهده من است که آنان را داخل بهشت سازم و هر کس با اینها بستیزد و بر ایشان ستم کند یا بر اینها پیشى گیرد یا از ایشان و شیعیانشان بازپس ماند، من دشمن او هستم و با او مىجنگم و بر من است که آنان را به دوزخ درآورم.
سوگند به خدا اى فاطمه(س)! راضى نخواهم شد تا این که تو راضى شوى! نه به خدا سوگند راضى نمىشوم مگر آن که تو راضى شوى! نه به خدا سوگند راضى نخواهم شد مگر آن که تو رضا شوى!» (8)
پی نوشتها:
1- الطوسى، الامالى، ص600 شماره و ص572/ اصول کافى ج1، ص340.
2- محمد باقر مجلسى، بحارالانوار (مؤسسه الوفاء، بیروت، الطبعة الثانیه، 1403 ه - 1983م)، ج22، ص479 به نقل از رضى بن على بن الطاووس، صص 8 - 21 و 27 و 28.
3- اصول کافى، ج2، حدیث شماره4.
4- همان.
5- بحارالانوار، ج22، ص493 به نقل از الطرف، 42 و 43 و 45.
6- بحارالانوار، همان، ص483.
7- همان، ص482، ح شماره30.
8- همان، ص484، ح شماره 31، به نقل از الطرف 29 - 34.
منبع: کتاب خلاصه زندگانی حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)
زندگانى حضرت امام رضا(علیه السلام) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگیز که دل شیفتگان را مىبرد .
نشانه موى پیامبر(صلی الله علیه واله)
مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسید. جعبهاى نقرهاى رنگ به امام داد و گفت :
«آقا! هدیهاى برایتان آوردهام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله) است. که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».
مرد با تعجب و کمى دلخورى به امام نگاه کرد و چیزى نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موى پیامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد. (از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار)
صحبت گنجشک با امام (علیه السلام)
راوى: سلیمان (یکى از اصحاب امام رضا(ع)
حضرت رضا(علیه السلام) در بیرون شهر، باغى داشتند. گاهگاهى براى استراحت به باغ مىرفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته مىشد و صداهایى گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش مىرسید. انگار با جیک جیک خود، چیزى مىگفت.
امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان!... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجههایش حمله کرده است. زودباش به آنها کمک کن!. ..
با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پلههاى لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه مىگوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافى نیست؟!»
میهمان دوستى امام(علیه السلام)
راوى: یکى از نزدیکان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختى بود. یک ماه طول کشید». امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»
ـ « ببخشید که دیر وقت رسیدم. بىپناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانوادهاى میهمان دوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعلهاش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمندهام! کاش این قدر شما را به زحمت نمىانداختم».
امام در حالى که با تکه پارچهاى، روغن را از دستش پاک مىکرد، فرمودند: ما خانوادهاى نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».
ابرهاى سیاه
راوى: حسین بن موسى
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(علیه السلام) نه!... فقط باورم نمىشد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب مىشد اگر مىتوانستم امام را آزمایش کنم. در همین فکرها بودم که امام پرسیدند:
«حسین!... چیزى همراه دارى که از باران در امان بمانى؟!»
فکر کردم که امام با من شوخى مىکند ، اما به صورتش که نگاه کردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتى یک لکه ابر هم در آسمان نیست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطرهاى باران که روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما مىآمدند و جایى درست بالاى سر ما ، درهم مىپیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
شربت گوارا
راوى: ابو هاشم جعفرى
به سخنان امام گوش مىدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر مىکرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمى آب بیاورید !»
خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این که من، بدون خجالت ، آب بخورم ، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمىشد. اصلا نمىتوانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگىام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضاى آب کنم. این بار هم امام نگاهى به چهرهام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمى آرد و شکر و آب بیاورید.»
وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقدارى هم شکر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمىدانم از شرم بود یا از خوشحالى که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(علیه السلام) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز کردم.
ـ شربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگىات را از بین مىبرد.
شما امام من هستید
یکى از دوستان ابن ابى کثیر
بعد از شهادت امام موسى کاظم (ع)، همه درباره امام بعدى دچار شک و تردید شده بودند. همان سال براى زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکه رفتم.
یک روز، کنار کعبه، على بن موسى الرضا(علیه السلام) را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسى هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟»
هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا (علیه السلام) اشارهاى کردند و گفتند: «به خداقسم! من کسى هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».
خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبودهام و با صداى بلند چیزى گفتهام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتى لبهایم هم تکان نخوردهاند. با شرمندگى به امام رضا (علیه السلام) نگاه کردم وگفتم: «آقا... گناه کردم... ببخشید!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستید» .
حرف «ابن ابىکثیر» که به این جا رسید نگاهش کردم... بغض راه گلویش را گرفته بود.
آخرین طواف
راوى: موفق (یکى از خادمان امام(ع))
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفرى بود که همراه با امام رضا (ع) به زیارت خانه خدا مىرفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روى شانهام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مىکردیم. در یکى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجر الاسود» بایستیم. اولحرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج مىزد. به زحمت امام رضا(ع) را پیدا کردم و هرچه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
ـ «پسرم! چرا با ما نمىآیى؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مىآیم»
«بگو پسرم!»
پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم»
«اگر سؤال دیگرى بپرسم، جواب مىدهید؟»
«حتما پسرم»
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینى بر لبهاى امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
سؤالى که فراموش کرده بودیم
راوى: اسماعیل بن مهران
من و «و احمد بزنطى» در ده صریا در مورد سن حضرت رضا(#) صحبت مىکردیم. از احمد خواستیم که وقتى به حضور امام رسیدیم، یادآورى کند که سن امام را از خودشان بپرسیم.
روزى توفیق دیدار امام، نصیبمان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به کلى فراموش کرده بودیم، اما به محض این که احمد را دید، پرسید:
«احمد!.. چند سال دارى؟»
ـ سى و نه سال.
امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».
به سوى شهر غربت
راوى: سجستانى
روز عجیبى بود. فرستاده مأمون ـ خلیفه عباسى ـ آمده بود تا امام را از مدینه به سوى خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانههاى جدایى بودند. وقتى خواست با تربت پیامبر(ص) وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایى را نداشت.
طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جاى مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، اما با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخى روى لبهایم نشست. امام فرمودند:
«خوب مرا نگاه کن!... حرکتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانى! ... بدن من در کنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».
گلیم کهنه اتاق
راوى: نعمان بن سعد
کنار امیر المؤمنین على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من کردند و فرمودند:
«نعمان!... سال ها بعد، یکى از فرزندان من در خراسان با زهر کشندهاى شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. این را بدان ! هر کس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید... به خاطر پسرم على».
حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست !... اما من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بیت(ع) او را زیارت کنم».
به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید مىکرد.
در یاد مایى
راوى عبد الله بن ابراهیم غفارى
تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مىگذشت.
یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم. مىخواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند.
زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمهاى بخورم. بعد از غذا ، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم. مدتى که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجادهاى را که در کنارم بود ، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشتهاى هم کنار پولها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکردهایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیهاش هم خرجى خانوادهات است».
کوه و دیگ
راوى: اباصلت هروى
همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهى به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهى به صحرا کردیم. اثرى از آب نبود. نگران بر گشتیم . اما از تعجب زبانمان بند آمد. امام با دستشان مقدارى از خاک را گود کرده بود و چشمهاى ظاهرشده بود.
وارد «سناباد» شدیم. کوهى نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگهاى سنگى مىساختند. امام به تخته سنگى از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدایا!... غذاهایى را که مردم با دیگهاى این کوه مىپزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»
فکر مىکنم خدا به برکت دعاى امام، به کوه ، نظر خاصى کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگهایى بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از کمى استراحت، امام به طرف محلى که «هارون» ـ پدر مأمون ـ در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتى جار زدند که امام مىخواهد قبر هارون را زیارت کند، اما امام با یک حرکت ساده نقشههاى مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطى در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند :
ـ این جا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد ... و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد.
بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجدهاى طولانى، چیزهایى را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود. (مجله هنر دینى ،شماره 6)
دیدار یار غایب
نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.
ناگزیر به حضرت رضا، علیهالسلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگیاش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.
خود میگوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! میدانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه میتوانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقارهخانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»
پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطهای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بینماز» میگفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بینمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمینشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیهالسلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بیتردید در این خوابهای سهگانه رازی است، به همین جهتبامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن میشد و جز «آقا تقی آذرشهری» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا مینگرم، کاری دارید؟»
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماههام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»
از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درستسر ساعتبود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟» گفتم: «آری!» گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.
گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»
گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز میکند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای
میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما میگذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواستبرگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمیکنم. در شهر ما به تو اتهام بینمازی و لامذهبی زدهاند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ، از کجا به این مرحله دستیافتی و نمازهایت را کجا میخوانی؟
او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش میکنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده استبرملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهلبیت و خدمتبه خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیهالسلام، مورد عنایت قرار گرفتهام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طیالارض در خدمت او و به امامت آن حضرت میخوانم.» آری!
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه درعالم رندی خبرینیست کهنیست (شیفتگان حضرت مهدی، ج2)
پوستین دوز
میخواهم جریانی را برایتان بازگو کنم که برایم بسیار با ارزش است، من مردی پوستین دوزم، نامم ابی بکر است. در این شهر مرا به امانتداری میشناسند. بیشتر مردم امانتهایشان را به من میسپارند و هر وقت که خواستند آن را از من طلب میکنند. امروز هم مردی به خانهام آمد و امانتی را به من سپرد تا برایش نگه دارم. او که رفت، از خانه بیرون رفتم و بسته او را که پارچهای پوستی به دورش پیچیده شده بود و بر آن مهر صاحبش به چشم میخورد جایی مدفون کردم. اینطور خیالم راحت بود که اتفاقی نمیافتد.
حدود یک سال از آن روز میگذرد. امروز یا فرداست که آن مرد از سفر باز گردد، به پسرم سپردهام وقتی آمد من را با خبر کند.
ـ پدر مردی آمده و میگوید به پدرت بگو به دنبال بستهای آمدم که مهر من به روی آن است.
ـ آمدم، برو بگو در میهمان خانه منتظر باشد تا به خدمتشان برسم.
پسرم که رفت در اتاقم را قفل کردم و نزد آن مرد رفتم.
ـ سلام برادر، آمدهام امانتیام را ببرم. خدا خیرت دهد، در طول سفر خیالم آسوده بود که اندوختهام به یغما نمیرود.
ـ علیک السلام، برویم، من بستهات را بیرون خانه در مکانی امن پنهان کردهام.
ـ بیرون از خانه؟!
ـ بله، آن را دفن کردهام. اینطور خیالم راحت بود که فقط من از مکان آن با خبرم.
در طول راه به مکانی فکر میکردم که بسته پوستی را در آن دفن کرده بودم. نمیدانم چرا آنجا را به خاطر نمیآوردم. به خودم میگفتم: ابی بکر فکر کن ، بیشتر فکر کن، باید آن را پیدا کنی. ظاهرم متبسم بود و به حرفهای او گوش میکردم اما در دلم غوغایی بود. خدایا چه کنم؟
ـ برادر! ابیبکر، ساعتی میشود که در شهر پرسه میزنیم، نمیخواهی مرا به محل دفن بستهام ببری؟
ـ میخواهم، اما خدا میداند که مکانش را به خاطر نمیآورم.
ـ چه شد؟! به خاطر نمیآوری؟! یعنی فراموش کردهای کجا آن را مدفون ساختهای؟ بیشتر فکر کن مرد!
ـ متأسفم! تمام طول راه به همین موضوع فکر میکردم. نمیدانم چرا هر چه بیشتر فکر میکنم کمتر نتیجه میگیرم. یادم هست زیر درختی بود و اطراف آن درخت بچهها بازی میکردند. شب که شد بسته را آنجا دفن کردم. آن مرد ، ناراحت و غمگین با من خداحافظی کرد، هنوز چند قدمی از من فاصله نگرفته بود که به سمت من برگشت و گفت: ابیبکر، من به امانتداری تو ایمان داشتم، گویا اشتباه میکردم. تو امانتدار قابل اعتمادی نیستی. وقتی نمیتوانی کاری که در توانت نیست را انجام نده.
او رفت اما صدایش در سرم میپیچید: گویا اشتباه کردم، گویا اشتباه کردم، تو امانتدار خوبی نیستی. از ناراحتی راه خانه را فراموش کرده بودم. به خودم که آمدم خود را خارج از شهر یافتم. جمعیتی را دیدم. یعنی آنها کجا میروند؟ باید از آنها بپرسم که به کدام سمت روانند. چرا آنها سر راه من قرار گرفتهاند؟ چرا باید به اشتباه سر از اینجا در بیاورم؟
وقتی فهمیدم آنها به مشهد میروند تا علی بن موسی الرضا(ع) را زیارت کنند دلم لرزید. شاید چارهام در استغاثه به امام رضا(ع) باشد. باید با آنها همراه شوم. بدون آمادگی برای سفر، خودم را به آن سیل جمعیت سپردم. باید بروم و از امامم کمک بخواهم. آبرویم در خطر است. اگر آن مرد دوباره سراغ امانتیاش را از من بگیرد باید چه جوابی به او بدهم؟
خستگی راه را نمیفهمیدم. با کسی همصحبت نمیشدم. آنقدر مغموم و نگران بودم که تنها به رسیدن فکر میکردم و بس، دلم روشن بود. میدانستم امام نظری به من خواهد انداخت و این فکر به من آرامش میداد.
به حرم که رسیدم، سر از پا نمیشناختم. خودم را به مرقد آن بزرگوار رساندم و ساعتی با امامم درد دل کردم. آقا بگو چه کنم؟ آقا آبرویم در خطر است. آقا کمک کن تا به یاد آورم. خدایا به حرمت این مکان مقدس کمکم کن.
بعد از نماز و زیارت گوشهای نشستم. از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. در عالم خواب دیدم کسی به سمت من آمد و به من گفت: امانتی تو در فلان محل است.
بیدار که شدم میدانستم جوابم را یافتهام. آن مکان را به خاطر آوردم. بله درست بود. همان محل بود. به شهرم که برگشتم بدون اینکه به خانه بروم و خستگی راه را از تن در کنم به خانه آن مرد رفتم و او را به مکان دفن امانت بردم. خوشحالی او را هنگام دیدن بستهاش هنوز به خاطر میآورم. اما من امانتدار واقعی را پیدا کرده بودم. امانتداری که زائران دلهایشان را نزد او به امانت میسپارند و نرفته آرزوی بازگشت به حرمش را دارند. من هم باید دوباره به مشهد بروم. برای عرض تشکر، از آن روز هر وقت گرفتاری را میبینم که از پس مشکلش بر نمیآید راه مشهد را نشانش میدهم تا گمشدهاش را بیابد. (عیون اخبارالرضا شیخ مفید ص 532)
منابع :
پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی
کتاب زندگانی امام هشتم، نوشته علی اصغر عطائی خراسانی
صد داستان از خورشید شرق، نوشته عباس بهروزیان
مجله هنر دینى ،شماره 6
هشتمین سفیر رستگاری : علی کرباسیزاده
ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تألیف مرحوم محمدباقر مجلسی ـ ترجمه موسی خسروی
میهمان طوس : محمدعلی دهقانی
عیون اخبارالرضا، جلد 2
کتاب شیفتگان حضرت مهدی : قاضی زاهدی، احمد، ، ج2، به نقل از کتاب نوادر شریف رازی «کرامات الکاتبین»
کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار
خبر از شهادت خویش به اباصلت
اباصلت هروی می گوید: من در خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم. به من فرمود:« ای اباصلت! داخل این قبّه ای که قبر هارون است، برو و از چهار طرف آن کمی خاک بردار و بیاور.» من رفتم و خاک ها را آوردم.
امام خاکها را بویید و فرمود:« میخواهند مرا پشت سر هارون دفن کنند، ولی در آنجا سنگی ظاهر می شود که اگر همه کلنگهای خراسان را بیاورند، نمی توانند آن را بکَنند.» و این سخن را در مورد بالای سر و پایین پای هارون فرمود.
بعد وقتی خاک پیش روی هارون یعنی طرف قبله هارون را بویید، فرمود:« این خاک، جایگاه قبر من است. ای اباصلت، وقتی قبر من ظاهر شد، رطوبتی پیدا می شود. من دعایی به تو تعلیم می کنم. آن را بخوان. قبر پر از آب می شود. در آن آب ماهی های کوچکی ظاهر می شوند. این نان را که به تو می دهم برای آنها خرد کن. آنها نان را می خورند. سپس ماهی بزرگی ظاهر می شود و تمام آن ماهی های کوچک را می بلعد و بعد غایب می شود. در آن هنگام دست خود را روی آب بگذار و این دعا را که به تو میآموزم بخوان. همهی آبها فرو می روند. همهی این کارها را در حضور مأمون انجام ده.»
سپس فرمود:« ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار می روم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.»
حضرت امام رضا علیه السلام ولایتعهدی را قبول نمیکرد و مکرر میفرمود: این عهد و بیعت ناتمام خواهد ماند.
روزی مأمون به او گفت: خوب است شما به عراق بروید و من جانشین شما در خراسان باشم. ادامه مطلب...
مقدمه :
امام علی بن موسیالرضا علیهالسلام هشتمین امام شیعیان از سلاله پاک رسول خدا و هشتمین جانشین پیامبر مکرم اسلام میباشند.
ایشان در سن 35 سالگی عهدهدار مسئولیت امامت ورهبری شیعیان گردیدند و حیات ایشان مقارن بود با خلافت خلفای عباسی که سختیها و رنج بسیاری رابر امام رواداشتند و سر انجام مامون عباسی ایشان رادرسن 55 سالگی به شهادت رساند.دراین نوشته به طور خلاصه, بعضی ازابعاد زندگانی آن حضرت را بررسی می نماییم.
نام ،لقب و کنیه امام :
نام مبارک ایشان علی و کنیه آن حضرت ابوالحسن و مشهورترین لقب ایشان "رضا" به معنای "خشنودی" میباشد. امام محمدتقی علیهالسلام امام نهم و فرزند ایشان سبب نامیده شدن آن حضرت به این لقب را اینگونه نقل میفرمایند :" خداوند او را رضا لقب نهاد زیرا خداوند در آسمان و رسول خدا و ائمه اطهار در زمین از او خشنود بودهاند و ایشان را برای امامت پسندیده اند و همینطور ( به خاطر خلق و خوی نیکوی امام ) هم دوستان و نزدیکان و هم دشمنان از ایشان راضی و خشنود بودند".
یکی از القاب مشهور حضرت " عالم آل محمد " است . این لقب نشانگر ظهور علم و دانش ایشان میباشد.جلسات مناظره متعددی که امام با دانشمندان بزرگ عصر خویش, بویژه علمای ادیان مختلف انجام داد و در همه آنها با سربلندی تمام بیرون آمد دلیل کوچکی براین سخن است، که قسمتی از این مناظرات در بخش " جنبه علمی امام " آمده است. این توانایی و برتری امام, در تسلط بر علوم یکی از دلایل امامت ایشان میباشد و با تأمل در سخنان امام در این مناظرات, کاملاً این مطلب روشن میگردد که این علوم جز از یک منبع وابسته به الهام و وحی نمیتواند سرچشمه گرفته باشد.
پدر و مادر امام :
پدر بزرگوار ایشان امام موسی کاظم (علیه السلام ) پیشوای هفتم شیعیان بودند که در سال 183 ه.ق. به دست هارون عباسی به شهادت رسیدند و مادرگرامیشان " نجمه " نام داشت.
تولد امام :
حضرت رضا (علیه السلام ) در یازدهم ذیقعدهالحرام سال 148 هجری در مدینه منوره دیده به جهان گشودند. از قول مادر ایشان نقل شده است که :" هنگامیکه به حضرتش حامله شدم به هیچ وجه ثقل حمل را در خود حس نمیکردم و وقتی به خواب میرفتم, صدای تسبیح و تمجید حق تعالی وذکر " لاالهالاالله " رااز شکم خود میشنیدم, اما چون بیدار میشدم دیگر صدایی بگوش نمی رسید. هنگامیکه وضع حمل انجام شد، نوزاد دو دستش را به زمین نهاد و سرش را به سوی آسمان بلند کرد و لبانش را تکان میداد؛ گویی چیزی میگفت" (2).
نظیر این واقعه, هنگام تولد دیگر ائمه و بعضی از پیامبران الهی نیز نقل شده است, از جمله حضرت عیسی که به اراده الهی در اوان تولد, در گهواره لب به سخن گشوده و با مردم سخن گفتند که شرح این ماجرا در قرآن کریم آمده است. (3)
زندگی امام در مدینه :
حضرت رضا (علیه السلام) تا قبل از هجرت به مرو در مدینه زادگاهشان، ساکن بودند و در آنجا در جوار مدفن پاک رسول خدا و اجداد طاهرینشان به هدایت مردم و تبیین معارف دینی و سیره نبوی می پرداختنند. مردم مدینه نیز بسیار امام را دوست می داشتند و به ایشان همچون پدری مهربان می نگریستند.تا قبل ازاین سفر با اینکه امام بیشترسالهای عمرش را درمدینه گذرانده بود, اما درسراسرمملکت اسلامی پِیروان بسیاری داشت که گوش به فرمان اوامر امام بودند.
امام در گفتگویی که با مامون درباره ولایت عهدی داشتند، در این باره این گونه می فرمایند:" همانا ولایت عهدی هیچ امتیازی را بر من نیفزود. هنگامی که من در مدینه بودم فرمان من در شرق و غرب نافذ بود واگرازکوچه های شهر مدینه عبورمی کردم, عزیرتراز من کسی نبود . مردم پیوسته حاجاتشان را نزد من می آوردند و کسی نبود که بتوانم نیاز او ر ا برآورده سازم, مگر اینکه این کار را انجام می دادم و مردم به چشم عزیز و بزرگ خویش، به من مى نگریستند ".
امامت حضرت رضا (علیه السلام ) :
امامت و وصایت حضرت رضا (علیه السلام ) بارها توسط پدر بزرگوار و اجداد طاهرینشان و رسول اکرم (صلی الله وعلیه واله )اعلام شده بود. به خصوص امام کاظم (علیه السلام ) بارها در حضور مردم ایشان را به عنوان وصی و امام بعد از خویش معرفی کرده بودند که به نمونهای از آنها اشاره مینمائیم.
یکی از یاران امام موسی کاظم (علیه السلام ) میگوید:" ما شصت نفر بودیم که موسی بنجعفر به جمع ما وارد شد و دست فرزندش علی در دست او بود. فرمود :" آیا میدانید من کیستم ؟" گفتم:" تو آقا و بزرگ ما هستی". فرمود :" نام و لقب من را بگوئید". گفتم :" شما موسی بن جعفر بن محمد هستید ". فرمود :" این که با من است کیست ؟" گفتم :" علی بن موسی بن جعفر". فرمود :" پس شهادت دهید او در زندگانی من وکیل من است و بعد از مرگ من وصی من می باشد"". (4) در حدیث مشهوری نیزکه جابر از قول نبى اکرم نقل میکند امام رضا (علیه السلام ) به عنوان هشتمین امام و وصی پیامبر معرفی شدهاند. امام صادق (علیه السلام ) نیز مکرر به امام کاظم میفرمودند که "عالم آلمحمد از فرزندان تو است و او وصی بعد از تو میباشد".
اوضاع سیاسی :
مدت امامت امام هشتم در حدود بیست سال بود که میتوان آن را به سه بخش جداگانه تقسیم کرد :
1- ده سال اول امامت آن حضرت، که همزمان بود با زمامداری هارون.
2- پنج سال بعد از آن که مقارن با خلافت امین بود.
3- پنج سال آخر امامت آن بزرگوار که مصادف با خلافت مأمون و تسلط او بر قلمرو اسلامی آن روز بود.
مدتی از روزگار زندگانی امام رضا (علیه السلام ) همزمان با خلافت هارون الرشید بود. در این زمان است که مصیبت دردناک شهادت پدر بزرگوارشان و دیگر مصیبتهای اسفبار برای علویان ( سادات و نوادگان امیرالمؤمنین) واقع شده است. در آن زمان کوششهای فراوانی در تحریک هارون برای کشتن امام رضا (علیه السلام ) میشد تا آنجا که در نهایت هارون تصمیم بر قتل امام گرفت؛ اما فرصت نیافت نقشه خود را عملی کند. بعد از وفات هارون فرزندش امین به خلافت رسید. در این زمان به علت مرگ هارون ضعف و تزلزل بر حکومت سایه افکنده بود و این تزلزل و غرق بودن امین درفساد و تباهی باعث شده بود که او و دستگاه حکومت, از توجه به سوی امام و پیگیری امر ایشان بازمانند. از این رو میتوانیم این دوره را در زندگی امام دوران آرامش بنامیم.
اما سرانجام مأمون عباسی توانست برادر خود امین را شکست داده و اورابه قتل برساند و لباس قدرت را به تن نماید و توانسته بود با سرکوب شورشیان فرمان خود را در اطراف واکناف مملکت اسلامی جاری کند. وی حکومت ایالت عراق را به یکی از عمال خویش واگذار کرده بود و خود در مرو اقامت گزید و فضل بن سهل را که مردی بسیار سیاستمدار بود ، وزیر و مشاور خویش قرار داد. اما خطری که حکومت او را تهدید میکردعلویان بودند که بعد از قرنی تحمل شکنجه وقتل و غارت, اکنون با استفاده از فرصت دودستگی در خلافت هر یک به عناوین مختلف در خفا و آشکار علم مخالفت با مأمون را برافراشته و خواهان براندازی حکومت عباسی بودند؛ به علاوه آنان در جلب توجه افکار عمومی مسلمین به سوی خود ، و کسب حمایت آنها موفق گردیده بودند و دلیل آشکاربر این مدعا این است که هر جا علویان بر ضد حکومت عباسیان قیام و شورش می کردند, انبوه مردم از هر طبقه دعوت آنان را اجابت کرده و به یاری آنها بر میخواستندو این ،بر اثر ستمها وناروائیها وانواع شکنجههای دردناکی بود که مردم و بخصوص علویان از دستگاه حکومت عباسی دیده بودند. ا زاین رو مأمون درصدد بر آمده بود تاموجبات برخورد با علویان را برطرف کند. بویژه که او تصمیم داشت تشنجات و بحرانهایی را که موجب ضعف حکومت او شده بود از میان بردارد و برای استقرار پایههای قدرت خود ، محیط را امن و آرام سازد. لذا با مشورت وزیر خود فضلبنسهل تصمیم گرفت تا دست به خدعهای بزند. او تصمیم گرفت تا خلافت را به امام پیشنهاد دهد وخود از خلافت به نفع امام کناره گیری کند, زیرا حساب میکرد نتیجه از دو حال بیرون نیست ، یا امام میپذیرد و یا نمیپذیرد و در هر دو حال برای خوداو و خلافت عباسیان، پیروزی است. زیرا اگر بپذیرد ناگزیر, بنابر شرطی که مأمون قرار میداد ولایت عهدی آن حضرت را خواهد داشت و همین امر مشروعیت خلافت او را پس از امام نزد تمامی گروهها و فرقههای مسلمانان تضمین میکرد. بدیهی است برای مأمون آسان بود در مقام ولایتعهدی بدون این که کسی آگاه شود، امام را از میان بردارد تا حکومت به صورت شرعی و قانونی به او بازگردد. در این صورت علویان با خوشنودی به حکومت مینگریستند و شیعیان خلافت او را شرعی تلقی میکردند و او را به عنوان جانشین امام می پذیرفتند.ازطرف دیگر چون مردم حکومت را مورد تاییدامام می دانستند لذا قیامهایی که برضدحکومت می شد جاذبه و مشروعیت خود را از دست میداد.
او میاندیشید اگر امام خلافت را نپذیرد ایِشان را به اجبار ولیعهد خودمی کند که دراینصورت بازهم خلافت وحکومت او درمیا ن مردم و شیعیان توجیه می گردد ودیگر اعتراضات وشورشهایی که به بهانه غصب خلافت وستم, توسط عباسیان انجام می گرفت دلیل وتوجیه خودراازدست می دادوبااستقبال مردم ودوستداران امام مواجه نمی شد. ازطرفی اومی توانست امام را نزد خود ساکن کند و از نزدیک مراقب رفتار امام و پیروانش باشد و هر حرکتی از سوی امام و شیعیان ایشان را سرکوب کند. همچنین اوگمان می کردکه ازطرف دیگر شیعیان و پیروان امام ، ایشان را به خاطر نپذیرفتن خلافت در معرض سئوال و انتقاد قرار خواهند دادوامام جایگاه خودرادرمیان دوستدارانش ازدست می دهد.
سفر به سوی خراسان :
مأمون برای عملی کردن اهداف ذکر شده چند تن از مأموران مخصوص خود را به مدینه, خدمت حضرت رضا (علیه السلام ) فرستاد تا حضرت را به اجبار به سوی خراسان روانه کنند. همچنین دستور داد حضرتش را از راهی که کمتر با شیعیان برخورد داشته باشد, بیاورند. مسیر اصلی در آن زمان راه کوفه ، جبل ، کرمانشاه و قم بوده است که نقاط شیعهنشین و مراکز قدرت شیعیان بود. مأمون احتمال میداد که ممکن است شیعیان با مشاهده امام در میان خود به شور و هیجان آیند و مانع حرکت ایشان شوند و بخواهند آن حضرت را در میان خود نگه دارند که در این صورت مشکلات حکومت چند برابر میشد. لذا امام را از مسیر بصره ، اهواز و فارس به سوی مرو حرکت داد.ماموران او نیزپیوسته حضرت رازیر نظر داشتندواعمال امام رابه او گزارش می دادند.
حدیث سلسلة الذهب :
در طول سفر امام به مرو ، هرکجا توقف میفرمودند, برکات زیادی شامل حال مردم ان منطقه می شد. از جمله هنگامیکه امام در مسیر حرکت خود وارد نیشابور شدند و در حالی که در محملی قرار داشتند از وسط شهر نیشابور عبور کردند. مردم زیادی که خبر ورود امام به نیشابور را شنیده بودند, همگی به استقبال حضرت آمدند. در این هنگام دو تن از علما و حافظان حدیث نبوی, به همراه گروههای بیشماری از طالبان علم و اهل حدیث و درایت، مهار مرکب را گرفته وعرضه داشتند :" ای امام بزرگ و ای فرزند امامان بزرگوار، تو را به حق پدران پاک و اجداد بزرگوارت سوگند میدهیم که رخسار فرخنده خویش را به ما نشان دهی و حدیثی از پدران و جد بزرگوارتان پیامبر خدا برای ما بیان فرمایی تا یادگاری نزد ما باشد ". امام دستور توقف مرکب را دادند و دیدگان مردم به مشاهده طلعت مبارک امام روشن گردید. مردم از مشاهده جمال حضرت بسیار شاد شدند به طوری که بعضی از شدت شوق میگریستند و آنهایی که نزدیک ایشان بودند ، بر مرکب امام بوسه میزدند. ولوله عظیمی در شهر طنین افکنده بود به طوری که بزرگان شهر با صدای بلند از مردم میخواستند که سکوت نمایند تا حدیثی از آن حضرت بشنوند. تا اینکه پس از مدتی مردم ساکت شدند و حضرت حدیث ذیل را کلمه به کلمه از قول پدر گرامیشان و از قول اجداد طاهرینشان به نقل از رسول خدا و به نقل از جبرائیل از سوی حضرت حق سبحانه و تعالی املاء فرمودند: " کلمه لاالهالاالله حصار من است پس هرکس آن را بگوید داخل حصار من شده و کسیکه داخل حصار من گردد ایمن از عذاب من خواهد بود. " سپس امام فرمودند: " اما این شروطی دارد و من خود از جمله آن شروط هستم ".
این حدیث بیانگر این است که از شروط اقرار به کلمه لاالهالاالله که مقوم اصل توحید در دین میباشد، اقرار به امامت آن حضرت و اطاعت وپذیرش گفتار و رفتارامام میباشد که از جانب خداوند تعالی تعیین شده است. در حقیقت امام شرط رهایی از عذاب الهی را توحید و شرط توحید را قبول ولایت و امامت میدانند.
ولایت عهدی :
باری ، چون حضرت رضا (علیه السلام ) وارد مرو شدند, مأمون از ایشان استقبال شایانی کرد و در مجلسی که همه ارکان دولت حضور داشتند صحبت کرد و گفت :" همه بدانند من در آل عباس و آل علی (علیه السلام ) هیچ کس را بهتر و صاحب حقتر به امر خلافت از علیبنموسیرضا (علیه السلام ) ندیدم". پس از آن به حضرت رو کرد و گفت:" تصمیم گرفتهام که خود را از خلافت خلع کنم و آنرا به شما واگذار نمایم". حضرت فرمودند:" اگر خلافت را خدا برای تو قرار داده جایز نیست که به دیگری ببخشی و اگر خلافت از آن تو نیست ، تو چه اختیاری داری که به دیگری تفویض نمایی ". مأمون بر خواسته خود پافشاری کرد و بر امام اصرار ورزید. اما امام فرمودند : " هرگز قبول نخواهم کرد ". وقتی مأمون مأیوس شد گفت:" پس ولایت عهدی را قبول کن تا بعد از من شما خلیفه و جانشین من باشید". این اصرار مأمون و انکار امام تا دو ماه طول کشید و حضرت قبول نمیفرمودند و میگفتند :" از پدرانم شنیدم, من قبل از تو از دنیا خواهم رفت و مرا با زهر شهید خواهند کرد و بر من ملائک زمین و آسمان خواهند گریست و در وادی غربت در کنار هارون الرشید دفن خواهم شد". اما مأمون بر این امر پافشاری نمود تا آنجاکه مخفیانه و در مجلس خصوصی حضرت را تهدید به مرگ کرد. لذا حضرت فرمودند :" اینک که مجبورم, قبول میکنم به شرط آنکه کسی را نصب یا عزل نکنم و رسمی را تغییر ندهم و سنتی را نشکنم و از دور بر بساط خلافت نظرداشته باشم". مأمون با این شرط راضی شد. پس از آن حضرت, دست را به سوی آسمان بلند کردند و فرمودند: " خداوندا ! تو میدانی که مرا به اکراه وادار نمودند و به اجبار این امر را اختیار کردم؛ پس مرا مؤاخذه نکن همان گونه که دو پیغمبر خود یوسف و دانیال را هنگام قبول ولایت پادشاهان زمان خود مؤاخذه نکردی. خداوندا عهدی نیست جز عهد تو و ولایتی نیست مگر از جانب تو، پس به من توفیق ده که دین تو را برپا دارم و سنت پیامبر تو را زنده نگاه دارم. همانا که تو نیکو مولا و نیکو یاوری هستی" .
جنبه علمی امام :
مأمون که پیوسته شور و اشتیاق مردم نسبت به امام واعتبار بیهمتای امام را در میان ایشان میدید می خواست تااین قداست واعتبار را خدشه دارسازدوازجمله کارهایی که برای رسیدن به این هدف انجام داد تشکیل جلسات مناظرهای بین امام و دانشمندان علوم مختلف از سراسر دنیا بود، تا آنها با امام به بحث بپردازند، شاید بتوانند امام را ازنظر علمی شکست داده ووجهه علمی امام را زیرسوال ببرند.که شرح یکی از این مجالس را میآوریم:
"برای یکی از این مناظرات مأمون فضلبنسهل را امر کرد که اساتید کلام و حکمت را از سراسر دنیا دعوت کند تا با امام به مناظره بنشینند. فضل نیز اسقف اعظم نصاری و بزرگ علمای یهود و روسای صابئین ( پیروان حضرت یحیی) بزرگ موبدان زرتشتیان و دیگر متکلمین وقت را دعوت کرد. مأمون هم آنها را به حضور پذیرفت و از آنها پذیرایی شایانی کرد و به آنان گفت:" دوست دارم که با پسر عموی من ( مأمون از نوادگان عباس عموی پیامبر است که ناگزیر پسر عمومی امام می باشد.) که از مدینه پیش من آمده مناظره کنید". صبح رروز بعد مجلس آراستهای تشکیل داد و مردی را به خدمت حضرت رضا (علیه السلام ) فرستاد و حضرت را دعوت کرد. حضرت نیز دعوت او را پذیرفتند و به او فرمودند :" آیا میخواهی بدانی که مأمون کی از این کار خود پشیمان میشود". او گفت : "بلی فدایت شوم". امام فرمودند :" وقتی مأمون دلایل مرا بر رد اهل تورات از خود تورات و بر اهل انجیل از خود انجیل و از اهل زبور از زبورشان و بر صابئین بزبان ایشان و بر آتشپرستان بزبان فارسی و بر رومیان به زبان رومیشان بشنود و ببیند که سخنان تک تک اینان را رد کردم و آنها سخن خود را رها کردند و سخن مرا پذیرفتند آنوقت مأمون میفهمد که توانایی کاری را که میخواهد انجام دهد ندارد و پشیمان میشود و لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم". سپس حضرت به مجلس مأمون تشریف فرما شدند و با ورود حضرت مأمون ایشان را برای جمع معرفی کرد و سپس گفت : " دوست دارم با ایشان مناظره کنید ". حضرت رضا (علیه السلام)نیز با تمامی آنها از کتاب خودشان درباره دین و مذهبشان مباحثه نمودند. سپس امام فرمود:" اگر کسی درمیان شما مخالف اسلام است بدون شرم و خجالت سئوال کند". عمران صایی که یکی از متکلمین بود از حضرت سئوالات بسیاری کرد و حضرت تمام سئوالات او را یک به یک پاسخ گفتند و او را قانع نمودند. او پس از شنیدن جواب سئوالات خود از امام شهادتین را بر زبان جاری کرد و اسلام آورد و با برتری مسلم امام، جلسه به پایان رسید و مردم متفرق شدند. روز بعد حضرت، عمران صایی را به حضور طلبیدند و او را بسیار اکرام کردند و از آن به بعد عمران صایی خود یکی از مبلغین دین مبین اسلام گردید.
رجاءابن ضحاک که ازطرف مامون مامور حرکت دادن امام ازمدینه به سوی مرو بود,می گوید: "آن حضرت در هیچ شهری وارد نمی شد مگر اینکه مردم از هرسو به او روی می آوردند و مسائل دینی خود را از امام می پرسیدند.ایشان نیز به آنها پاسخ می گفت و احادیث بسیاری از پیامبر خدا و حضرت علی (علیه السلام) بیان می فرمود.هنگامی که ازاین سفربازگشتم نزد مامون رفتم .او ازچگونگی رفتار امام در طول سفر پرسید و من نیز آنچه را در طول سفر از ایشان دیده بودم بازگوکردم . مامون گفت: "آری، ای پسرضحاک !ایشان بهترین، دانا ترین و عابدترین مردم روی زمین است"".
اخلاق و منش امام:
خصوصیات اخلاقی و زهد و تقوای آن حضرت به گونه ای بود که حتی دشمنان خویش را نیز شیفته و مجذوب خود کرده بود. با مردم در نهایت ادب تواضع و مهربانی رفتار می کرد و هیچ گاه خود را از مردم جدا نمی نمود.
یکی از یاران امام می گوید:" هیچ گاه ندیدم که امام رضا (علیه السلام) در سخن بر کسی جفا ورزد و نیز ندیدم که سخن کسی را پیش از تمام شدن قطع کند. هرگز نیازمندی را که می توانست نیازش را برآورده سازد رد نمی کرد در حضور دیگری پایش را دراز نمی فرمود. هرگز ندیدم به کسی ازخدمتکارانش بدگوئی کند. خنده او قهقه نبود بلکه تبسم می فرمود. چون سفره غذا به میان می آمد, همه افراد خانه حتی دربان و مهتر را نیز بر سر سفره خویش می نشاند و آنان همراه با امام غذا می خوردند. شبها کم می خوابید و بسیاری از شبها را به عبادت می گذراند. بسیار روزه می گرفت و روزه سه روز در ماه را ترک نمی کرد. کار خیر و انفاق پنهان بسیار داشت. بیشتر در شبهای تاریک, مخفیانه به فقرا کمک می کرد". (5) یکی دیگر از یاران ایشان می گوید:" فرش آن حضرت در تابستان حصیر و در زمستان پلاسی بود. لباس او در خانه درشت و خشن بود, اما هنگامی که در مجالس عمومی شرکت می کرد ، خود را می آراست (لباسهای خوب و متعارف می پوشید). (6) شبی امام میهمان داشت، در میان صحبت چراغ ایرادی پیدا کرد، میهمان امام دست پیش آورد تا چراغ را درست کند، اما امام نگذاشت و خود این کار را انجام داد و فرمود:" ما گروهی هستیم که میهمانان خود را به کار نمی گیریم". (7)
شخصی به امام عرض کرد:" به خدا سوگند هیچکس در روی زمین ازجهت برتری و شرافت اجداد، به شما نمی رسد". امام فرمودند:" تقوی به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگار آنان را بزرگوار ساخت". (8)
مردی از اهالی بلخ می گوید:" در سفر خراسان با امام رضا( علیه السلام) همراه بودم. روزی سفره گسترده بودند و امام همه خدمتگذران حتی سیاهان را بر آن سفره نشاند تا همراه ایشان غذا بخورند. من به امام عرض کردم:" فدایت شوم بهتر است اینان بر سفره ای جداگانه بنشینند".امام فرمود:" ساکت باش, پروردگار همه یکی است. پدر و مادر همه یکی است و پاداش هم به اعمال است". (9)
یاسر، خادم حضرت می گوید: "امام رضا (علیه السلام) به ما فرموده بود:" اگر بالای سرتان ایستادم (و شما را برای کاری طلبیدم) و شما مشغول غذا خوردن بودید بر نخیزید تا غذایتان تمام شود:، به همین جهت بسیار اتفاق می افتاد که امام ما را صدا می کرد و در پاسخ او می گفتند:" به غذا خوردن مشغولند" و آن گرامی می فرمود: "بگذارید غذایشان تمام شود"". (10)
یکبار غریبی خدمت امام رسید و سلام کرد و گفت:" من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم. ازحج بازگشته ام و خرجی راه را تمام کرده ام اگر مایلید مبلغی به من مرحمت کنید تا خود را به وطنم برسانم و در آنجا معادل همان مبلغ را صدقه خواهم داد زیرا من در شهر خویش فقیر نیستم و اینک در سفر نیازمند مانده ام". امام برخاست و به اطاقی دیگر رفت واز پشت در دست خویش را بیرون آورد و فرمود:" این دویست دینار را بگیر و توشه راه کن و لازم نیست که از جانب من معادل آن صدقه دهی".
آن شخص نیز دینار ها را گرفت و رفت. از امام پرسیدند:" چرا چنین کردید که شما را هنگام گرفتن دینار ها نبیند؟" فرمود:" تا شرمندگی نیاز و سوال را در او نبینم ".(11)
امامان معصوم و گرامی ما در تربیت پیروان و راهنمایی ایشان تنها به گفتار اکتفا نمی کردند و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ویژه ای مبذول می داشتند.
یکی از یاران امام رضا (علیه السلام) می گوید:" روزی همراه امام به خانه ایشان رفتم. غلامان حضرت مشغول بنایی بودند. امام در میان آنها غریبه ای دید و پرسید:" این کیست ؟" عرض کردند:" به ما کمک می کند و به او دستمزدی خواهیم داد".امام فرمود:" مزدش را تعیین کرده اید؟" گفتند:" نه هر چه بدهیم می پذیرد".امام برآشفت و به من فرمود:" من بارها به اینها گفته ام که هیچکس را نیاورید مگر آنکه قبلا مزدش را تعیین کنید و قرارداد ببندید. کسی که بدون قرارداد و تعیین مزد، کاری انجام می دهد، اگر سه برابر مزدش را بدهی باز گمان می کند مزدش را کم داده ای ولی اگر قرارداد ببندی و به مقدار معین شده بپردازی از تو خشنود خواهد بود که طبق قرار عمل کرده ای و در این صورت اگر بیش از مقدار تعیین شده چیزی به او بدهی, هر چند کم و ناچیز باشد؛ می فهمد که بیشتر پرداخته ای و سپاسگزار خواهد بود"". (12)
خادم حضرت می گوید:" روزی خدمتکاران میوه ای می خوردند. آنها میوه را به تمامی نخورده و باقی آنرا دور ریختند. حضرت رضا (علیه السلام) به آنها فرمود:" سبحان الله اگر شما از آن بی نیاز هستید, آنرا به کسانی که بدان نیازمندند بدهید"".
مختصری از کلمات حکمتآمیز امام :
امام فرمودند : "دوست هرکس عقل اوست و دشمن هرکس جهل و نادانی و حماقت است".
امام فرمودند : "علم و دانش همانند گنجی میماند که کلید آن سئوال است، پس بپرسید. خداوند شما را رحمت کند زیرا در این امرچهار طایفه دارای اجر میباشند :
1- سئوال کننده
2- آموزنده
3- شنونده
4- پاسخ دهنده "
امام فرمودند :" مهرورزی و دوستی با مردم نصف عقل است".
امام فرمودند :"چیزی نیست که چشمانت آنرا بنگرد مگر آنکه در آن پند و اندرزی است".
امام فرمودند :" نظافت و پاکیزگی از اخلاق پیامبران است".
شهادت امام :
در نحوه به شهادت رسیدن امام نقل شده است که مأمون به یکی از خدمتکاران خویش دستور داده بود تا ناخنهای دستش را بلند نگه دارد و بعد به او دستور دادتا دست خود را به زهر مخصوصی آلوده کند و در بین ناخنهایش زهر قرار دهد و اناری را با دستان زهرآلودش دانه کند و او دستور مأمون را اجابت کرد. مأمون نیز انار زهرآلوده را خدمت حضرت گذارد و اصرار کرد که امام ازآن انار تناول کنند.اما حضرت از خوردن امتناع فرمودند و مأمون اصرار کرد تا جاییکه حضرت را تهدید به مرگ نمود و حضرت به جبر, قدری از آن انار مسموم تناول فرمودند. بعد از گذشت چند ساعت زهر اثر کرد و حال حضرت دگرگون گردید و صبح روز بعد در سحرگاه روز 29 صفر سال 203 هجری قمری امام رضا ( علیه السلام ) به شهادت رسیدند .
تدفین امام :
به قدرت و اراده الهی امام جواد ( علیه السلام ) فرزند و امام بعد از آن حضرت به دور از چشم دشمنان, بدن مطهر ایشان را غسل داده وبر آن نماز گذاردند و پیکر پاک ایشان با مشایعت بسیاری از شیعیان و دوستداران آن حضرت در مشهد دفن گردید و قرنهاست که مزار این امام بزرگوار مایه برکت و مباهات ایرانیان است.
منابع:
(1)- منتهی الاامال
(2)- منتهی الاامال
(3)- سوره مریم آیه 30
(4)- عیون اخبارالرضا جلد 1 صفحه 21
(5)- اعلام الوری صفحه 314
(6)- اعلام الوری صفحه 315
(7)- اصول کافی جلد 6 صفحه 383
(8)- عیون اخبارالرضا جلد2 صفحه 174
(9)- اصول کافی جلد 8 صفحه 230
(10)- اصول کافی جلد 6 صفحه 298
(11)- مناقب جلد 4 صفحه 360
(12) - اصول کافی جلد 5 صفحه 288
1. مؤمن ، مؤمن واقعى نیست ، مگر آن که سه خصلت در او باشد : سنتى از پروردگارش و سنتى از پیامبرش و سنتى از امامش . اما سنت پروردگارش ، پوشاندن راز خود است ، اما سنت پیغمبرش ، مدارا و نرم رفتارى با مردم است ، اما سنت امامش صبر کردن در زمان تنگدستى و پریشان حالى است .(اصول کافى ، ج 3 ، ص 339)
2. پنهان کننده کار نیک ( پاداشش ) برابر هفتاد حسنه است و آشکار کنندهکار بد سرافکنده است ، و پنهان کننده کار بد آمرزیده است .(اصول کافى ، ج 4 ، ص 160)
3. از اخلاق پیامبران ، نظافت و پاکیزگى است. (تحف العقول ، ص 466)
4. امین به تو خیانت نکرده ( و نمىکند ) و لیکن ( تو ) خائن را امین تصور نمودى . (تحف العقول ، ص 466)
5. برادر بزرگتر به منزله پدر است .(تحف العقول ، ص 466)
6. دوست هرکس عقل او ، و دشمنش جهل اوست .(تحف العقول ، ص 467)
7. دوستى با مردم ، نیمى از عقل است. (تحف العقول ، ص 467)
8. به درستى که خداوند ، سر و صدا و تلف کردن مال و پر خواهشى را دوست ندارد . (تحف العقول ، ص 467)
9. عقل شخص مسلمان تمام نیست ، مگر این که ده خصلت را دارا باشد : از اوامید خیر باشد ، از بدى او در امان باشند ، خیر اندک دیگرى را بسیار شمارد ، خیر بسیار خود را اندک شمارد ، هرچه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود ، در عمر خود از دانشطلبى خسته نشود ، فقر در راه خدایش از توانگرى محبوبتر باشد ، خوارى در راه خدایش از عزت با دشمنش محبوبتر باشد ، گمنامى را از پرنامى خواهانتر باشد . سپس فرمود : دهمى چیست و چیست دهمى ! به او گفته شد : چیست ؟ فرمود : احدى را ننگرد جز این که بگوید او از من بهتر و پرهیزگارتر است.
(تحف العقول ، ص 467)
10. از امام رضا (علیه السلام) سؤال شد : سفله کیست ؟ فرمود : آن که چیزى دارد که از ( یاد ) خدا بازش دارد.
(تحف العقول ، ص 466)
11. ایمان یک درجه بالاتر از اسلام است ، و تقوا یک درجه بالاتر از ایماناست ، و به فرزند آدم چیزى بالاتر از یقین داده نشده است . (تحف العقول ، ص 469)
12. اطعام و میهمانى کردن براى ازدواج از سنت است.(تحف العقول ، ص 469)
13. پیوند خویشاوندى را برقرار کنید گرچه با جرعه آبى باشد ، و بهترین پیوند خویشاوندى ، خوددارى از آزار خویشاوندان است .(تحف العقول ، ص 469)
14. حضرت رضا (علیه السلام) همیشه به اصحاب خود مىفرمود : بر شما باد به اسلحه پیامبران ، گفته شد : اسلحه پیامبران چیست ؟ فرمود : دعا (اصول کافى ، ج 4 ، ص 214)
15. از نشانههاى دین فهمى ، حلم و علم است ، و خاموشى درى از درهاى حکمتاست . خاموشى و سکوت ، دوستى آور و راهنماى هر کار خیرى است . (تحف العقول ، ص 469)
16. زمانى بر مردم خواهد آمد که در آن عافیت ده جزء است ، که نه جزء آن درکنارهگیرى از مردم ، و یک جزء آن در خاموشى است . (تحف العقول ، ص 470)
17. از امام رضا (علیه السلام) از حقیقت توکل سؤال شد . فرمود : این که جز خدا ازکسى نترسى .(تحف العقول ، ص 469)
18. به راستى که بدترین مردم کسى است که یارىاش را ( از مردم ) باز دارد وتنها بخورد و زیر دستش را بزند.
(تحف العقول ، ص 472)
19. بخیل را آسایشى نیست ، و حسود را خوشى و لذتى نیست ، و زمامدار را وفایى نیست ، و دروغگو را مروت و مردانگى نیست . (تحف العقول ، ص 473)
20. کسى دست کسى را نمىبوسد ، زیرا بوسیدن دست او مانند نماز خواندن براىاوست. (تحف العقول ، ص 473)
21. به خداوند خوشبین باش ، زیرا هرکه به خدا خوشبین باشد ، خدا با گمانخوش او همراه است ، و هرکه به رزق و روزى اندک خشنود باشد ، خداوند به کردار اندک او خشنود باشد ، و هرکه به اندک از روزى حلال خشنود باشد ، بارش سبک و خانوادهاش در نعمت باشد و خداوند او را به درد دنیا و دوایش بینا سازد و او را از دنیا به سلامت به دار السلام بهشت رساند .(تحف العقول ، ص 472)
22. ایمان چهار رکن است : توکل بر خدا ، رضا به قضاى خدا ، تسلیم به امرخدا ، واگذاشتن کار به خدا .(تحف العقول ، ص 469)
23. از امام رضا درباره بهترین بندگان سؤال شد . فرمود : آنان هرگاه نیکىکنند خوشحال شوند ، و هرگاه بدى کنند آمرزش خواهند ، و هرگاه عطا شوند شکر گزارند ، و هرگاه بلا بینند صبر کنند ، و هرگاه خشم کنند . درگذرند.
(تحف العقول ، ص 469)
24. کسى که فقیر مسلمانى را ملاقات نماید و بر خلاف سلام کردنش بر اغنیا براو سلام کند ، در روز قیامت در حالى خدا را ملاقات نماید که بر او خشمگین باشد . (عیون اخبار الرضا ، ج 2 ، ص 52)
25. از حضرت امام رضا (علیه السلام) درباره خوشى دنیا سؤال شد . فرمود : وسعت منزلو زیادى دوستان .
(بحار الانوار ، ج 76 ، ص 152)
26. زمانى که حاکمان دروغ بگویند ، باران نبارد و چون زمامدار ستم ورزد ،دولت ، خوار گردد ، و اگر زکات اموال داده نشود چهار پاپان از بین روند. (بحار الانوار ، ج 73 ، ص 373)
27. هر کس اندوه و مشکلى را از مؤمنى برطرف نماید ، خداوند در روز قیامتاندوه را از قلبش برطرف سازد.
(اصول کافى ، ج 3 ، ص 268)
28. بعد از انجام واجبات ، کارى بهتر از ایجاد خوشحالى براى مؤمن ، نزدخداوند بزرگ نیست. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
29. بر شما باد به میانهروى در فقر و ثروت ، و نیکى کردن چه کم و چه زیاد ،زیرا خداوند متعال در روز قیامت یک نصفه خرما را چنان بزرگ نماید که مانند کوه احد باشد. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 346)
30. به دیدن یکدیگر روید تا یکدیگر را دوست داشته باشید و دست یکدیگر رابفشارید و به هم خشم نگیرید.
(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
31. بر شما باد راز پوشى در کارهاتان در امور دین و دنیا . روایت شده که" افشاگرى کفر است " و روایت شده " کسى که افشاى اسرار مىکند با قاتل شریک است " و روایت شده که " هرچه از دشمن پنهان مىدارى ، دوست تو هم بر آن آگاهى نیابد " . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
32. آدمى نمىتواند از گردابهاى گرفتارى با پیمانشکنى رهایى یابد ، و ازچنگال عقوبت رهایى ندارد کسى که با حیله به ستمگرى مىپردازد. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 349)
33. با سلطان و زمامدار با ترس و احتیاط همراهى کن ، و با دوست با تواضع ،و با دشمن با احتیاط ، و با مردم با روى خوش. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 356)
34. هر کس به رزق و روزى کم از خدا راضى باشد ، خداوند از عمل کم او راضىباشد. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 356)
35. عقل ، عطیه و بخششى است از جانب خدا ، و ادب داشتن ، تحمل یک مشقتاست ، و هر کس با زحمت ادب را نگهدارد ، قادر بر آن مىشود ، اما هر که به زحمت بخواهد عقل را به دست آورد جز بر جهل او افزوده نمىشود.
(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 342)
36. به راستى کسى که در پى افزایش رزق و روزى است تا با آن خانواده خود را اداره کند ، پاداشش از مجاهد در راه خدا بیشتر است.(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 339)
37. پنج چیز است که در هر کس نباشد امید چیزى از دنیا و آخرت به او نداشته باش : کسى که در نهادش اعتماد نبینى ، و کسى که در سرشتش کرم نیابى ، و کسى که در خلق و خوىاش استوارى نبینى ، و کسى که در نفسش نجابت نیابى ، و) کسى که از خدایش ترسناک نباشد. (تحف العقول ، ص 470)
38. هرگز دو گروه با هم روبهرو نمىشوند ، مگر اینکه نصرت و پیروزى با گروهىاست که عفو و بخشش بیشترى داشته باشد.(تحف العقول ، ص 470)
39. مبادا اعمال نیک و تلاش در عبادت را به اتکاى دوستى آل محمد (علیه السلام) رهاکنید ، و مبادا دوستى آل محمد (علیه السلام) و تسلیم براى آنان را به اتکاى عبادت از دست بدهید ، زیرا هیچ کدام از ایندو به تنهایى پذیرفته نمىشود. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
40. عبادت پر روزه داشتن و نماز خواندن نیست ، و همانا عبادت پر اندیشهکردن در امر خداست. (تحف العقول ، ص 466)
41. کسى که نعمت دارد باید که بر عیالش در هزینه وسعت بخشد. (تحف العقول ، ص 466)
42. هرچه زیادى است نیاز به سخن زیادى هم دارد. (تحف العقول ، ص 466)
43. کمک تو به ناتوان بهتر از صدقه دادن است. (تحف العقول ، ص 470)
44. به آن حضرت گفته شد : چگونه صبح کردى ؟ فرمود : با عمر کاسته ، و کردارثبت شده ، و مرگ بر گردن ما و دوزخ دنبال ما است ، و ندانیم با ما چه شود. (تحف العقول ، ص 470)
45. سخاوتمند از طعام مردم بخورد تا از طعامش بخورند ، و بخیل از طعام مردمنخورد تا از طعامش نخورند. (تحف العقول ، ص 470)
46. ما خاندانى باشیم که وعده خود را وام دانیم چنانچه رسول خدا ( ص )کرد. (تحف العقول ، ص 470)
47. هیچ بنده به حقیقت کمال ایمان نرسد تا سه خصلتش باشد : بینایى در دین ، و اندازهدارى در معیشت ، و صبر بر بلاها.(تحف العقول ، ص 471)
48. به ابى هاشم داود بن قاسم جعفرى فرمود : اى داود ما را بر شما به خاطر رسول خدا ( ص ) حقى است ، و شما را هم بر ما حقى است ، هر که حق ما را شناخت رعایت او باید ، و هر که حق ما را نشناخت حقى ندارد . (تحف العقول ، ص 471)
49. با نعمتها خوش همسایه باشید ، که گریز پایند ، و از مردمى دور نشوند که باز آیند.(تحف العقول ، ص 472)
50. ابن سکیت به آن حضرت گفت : امروزه حجت بر مردم چیست ؟ در پاسخفرمود : همان عقل است که به وسیله آن شناخته مىشود آن که راستگو است از طرف خدا و از او باور مىکند ، و آن که دروغگو است و او را دروغ مىشمارد ، ابن سکیت گفت : به خدا این است پاسخ .(تحف العقول ، ص 473)
51. هرکس آفریدگار را به آفریدههایش تشبیه کند ، مشرک است و هرکس بهخداوند چیزى نسبت دهد که خدا خود از آن نهى کرده است کافر است .(وسائل الشیعة ، ج 18 ، ص 557)
52. ایمان انجام واجبات و دورى از محرمات است ، ایمان عقیده به دل واقرار به زبان و کردار با اعضاء تن است.
(تحف العقول ، ص 444)
53. ریان از امام رضا علیه السلام پرسید : نظرتان راجع به قرآن چیست ؟ امامفرمود : قرآن سخن خداست ، فقط از قرآن هدایت بجویید و سراغ چیز دیگر نروید که گمراه مىشوید . (بحار الانوار ، ج 92 ، ص 117)
54. امام رضا (علیه السلام) در ضمن تجلیل از قرآن و اعجاز آن فرمودند : قرآن ریسمانمحکم و بهترین راه به بهشت است ، قرآن انسان را از دوزخ نجات مىدهد ، قرآن به مرور زمان کهنه نمىشود ، سخنى همیشه تازه است زیرا براى زمان خاصى تنظیم نشده است ، قرآن راهنماى همه انسانها و حجت بر آنهاست ، هیچ اشکال و ایرادى به قرآن راه پیدا نمىکند ، قرآن از جانب خداوند حکیم فرود آمده است . (بحار الانوار ، ج 92 ، ص 14)
55. سلیمان جعفرى از امام رضا (علیه السلام) پرسید : نظرتان درباره کار کردن براىدولت چیست ؟ امام فرمود : اى سلیمان هرگونه همکارى با حکومت ( ظالم و غاصب )به منزله کفر به خداست . نگاه کردن به چنین دولتمردانى گناه کبیره است و آدمى را مستحق دوزخ مىنماید . (بحار الانوار ، ج 75 ، ص 374)
56. عبدالسلام هروى مىگوید : از امام رضا (علیه السلام) شنیدم مىفرمود : خدا رحمتکند کسى را که آرمان ما را زنده کند . گفتم : چگونه این کار را بکند ؟ فرمود : آموزشهاى ما را یاد بگیرد و به مردم بیاموزد .(وسائل الشیعة ، ج 18 ، ص 102)
57. هرکس از خود حساب بکشد سود مىبرد و هرکس از خود غافل شود زیانمىبیند ، و هرکس ( از آیندهاش ) بیم داشته باشد به ایمنى دست مىیابد ، و هرکس از حوادث دنیا عبرت بگیرد بینش پیدا مىکند ، و هرکس بینش پیدا کند مسائل را مىفهمد و هرکس مسائل را بفهمد عالم است . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 352)
58. عجب درجاتى دارد : یکى این که کردار بد بنده در نظرش خوش جلوه کند وآن را خوب بداند و پندارد کار خوبى کرده . یکى این که بندهاى به خدا ایمان آورد و منت بر خدا نهد با این که خدا را به او منت است در این باره.
(تحف العقول ، ص 468)
59. اگر بهشت و جهنمى هم در کار نبود باز لازم بود به خاطر لطف و احسانخداوند مردم مظیع او باشند و نافرمانى نکنند .(بحار الانوار ، ج 71 ، ص 174)
60. خداوند سه چیز را به سه چیز دیگر مربوط کرده است و به طور جداگانهنمىپذیرد . نماز را با زکات ذکر کرده است ، هرکس نماز بخواند و زکات ندهد نمازش پذیرفته نیست . نیز شکر خود و شکر از والدین را با هم ذکر کرده است . از این رو هرکس از والدین خود قدردانى نکند از خدا قدردانى نکرده است . نیز در قرآن سفارش به تقوا و سفارش به ارحام در کنار هم آمده است . بنابراین اگر کسى به خویشاوندانش رسیدگى و احسان ننماید ، با تقوا محسوب نمىشود .(عیون اخبار الرضا ، ج 1 ، ص 258)
61. از حرص و حسادت بپرهیز که این دو ، امتهاى گذشته را نابود کرد ، وبخیل نباش که هیچ مؤمن و آزادهاى به آفت بخل مبتلا نمىشود . بخل مغایر با ایمان است .(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 346)
62. احسان و اطعام به مردم ، و دادرسى از ستمدیده ، و رسیدگى به حاجتمنداناز بالاترین صفات پسندیده است.
(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
63. با مشروب خوار همنشینى و سلام و علیک نکن. (بحار الانوار ، ج 66 ، ص 491)
64. صدقه بده هرچند کم باشد ، زیرا هر کار کوچکى که صادقانه براى خدا انجامشود بزرگ است. (وسائل الشیعة ، ج 1 ، ص 87)
65. توبه کار به منزله کسى است که گناهى نکرده است. (بحار الانوار ، ج 6 ، ص 21)
66. بهترین مال آن است که صرف حفظ آبرو شود. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 352)
67. بهترین تعقل خودشناسى است .(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 352)
68. راستى امامت زمام دین و نظام مسلمین و صلاح دنیا و عزت مؤمنان است ،امام بنیاد اسلام نامى ( افزون شو ) و فرع برازنده آن است ، بوسیله امام نماز و زکات و روزه و حج و جهاد درست مىشوند و خراج و صدقات فراوان مىگردند و حدود و احکام اجراء مىشوند و مرز و نواحى محفوظ مىماند . (تحف العقول ، ص 462)
69. به خدا خوش گمان باشید ، زیرا خداى عزوجل مىفرماید : من نزد گمان بنده مؤمن خویشم ، اگر گمان او خوب است ، رفتار من خوب و اگر بد است ، رفتار من هم بد باشد . (اصول کافى ، ج 3 ، ص 116)
70. مرد عابد نباشد ، جز آن که خویشتن دار باشد ، و چون مردى که در بنىاسرائیل خود را به عبادت وامىداشت ، تا پیش از آن ده سال خاموشى نمىگزید ، عابد محسوب نمىشد. (اصول کافى ، ج 3 ، ص 172)
71. تواضع این است که به مردم دهى آنچه را مىخواهى به تو دهند .(اصول کافى ، ج 3 ، ص 189)
72. عیسى بن مریم صلوات الله علیه به حواریین گفت : اى بنى اسرائیل ! برآنچه از دنیا از دست شما رفت افسوس مخورید ، چنانکه اهل دنیا چون به دنیاى خود رسند ، بر دین از دست داده خود افسوس نخورند . (اصول کافى ، ج 3 ، ص 205)
73. کسى که جز به روزى زیاد قناعت نکند ، جز عمل بسیار بسش نباشد ، و هرکهروزى اندک کفایتش کند ، عمل کند هم کافیش باشد. (اصول کافى ، ج 3 ، ص 207)
74. گاهى ، مردى که سه سال از عمرش باقى مانده صله رحم مىکند و خدا عمرشرا 30 سال قرار مىدهد و خدا هرچه خواهد مىکند. (اصول کافى ، ج 3 ، ص 221)
75. معمر بن خلاد گوید : به امام رضا (علیه السلام) عرض کردم : هرگاه پدر و مادرممذهب حق را نشناسند دعایشان کنم ؟ فرمود : براى آنها دعا کن و از جانب آنها صدقه بده ، و اگر زنده باشند و مذهب حق را نشناسند با آنها مدارا کن ، زیرا رسول خدا ( ص ) فرمود : خدا مرا به رحمت فرستاده نه به بىمهرى و نافرمانى. (اصول کافى ، ج 3 ، ص 232)
76. هرکس به مؤمنى گشایشى دهد ، خدا روز قیامت دلش را گشایش دهد . (اصول کافى ، ج 3 ، ص 286)
77. خداى عزوجل به یکى از پیغمبران وحى فرمود که : هرگاه اطاعت شوم راضىگردم و چون راضى شوم برکت دهم و برکت من بىپایان است ، هرگاه نافرمانى شوم خشم گیرم و چون خشم گیرم لعنت کنم و لعنت من تا هفت پشت برسد . (اصول کافى ، ج 3 ، ص 377)
78. هرگاه مردم به گناهان بىسابقه روى آورند به بلاهاى بىسابقه گرفتارمىشوند . (اصول کافى ، ج 3 ، ص 377)
79. مردم از کسى که با صراحت و صادقانه با آنها رفتار کند خوششان نمىآید. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
80. عدهاى به دنبال ثروت هستند ولى به آن نمىرسند و عدهاى به آن رسیدهاند ولى قرار نمىگیرند و بیشتر مىطلبند. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 349)
81. وقتى آشکارا حرف حق مىشنوید خشمگین نشوید. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
82. حریصانه به دنبال قضاى حاجت حاجتمندان باشید ، هیچ عملى بعد از واجباتبالاتر از شاد کردن مسلمان نیست. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
83. نادان ، دوستانش را به زحمت مىاندازد. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 352)
84. مسلمان اگر شاد یا خشمگین شود از مسیر حق منحرف نمىشود ، و اگر بر دشمنمسلط شود بیشتر از حقش مطالبه نمىکند. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 352)
85. فقط دو گروه راه قناعت پیش مىگیرند : عبادت کنندگانى که در پى پاداشآخرتند یا بزرگ منشانى که تحمل درخواست از مردمان پست را ندارند. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
86. مرگ ، آفت آمال و آرزوهاست ، و لطف و احسان به مردم تا ابد براىانسان باقى مىماند. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
87. عاقل ، احسان به مردم را غنیمت مىشمارد ، و شخص توانا باید فرصت راغنیمت شمارد و الا موقعیت از دست مىرود. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
88. خسیس بودن آبروى انسان را از بین مىبرد. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
89. قلب انسان حالت خستگى و نشاط دارد ، وقتى در حال نشاط است مسائل راخوب مىفهمد و وقتى خسته است کند ذهن مىشود ، بنابراین وقتى نشاط دارد آنرا به کار بگیرید و وقتى خسته است آن را به حال خود بگذارید.(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
90. هر هدفى را از راه آن تعقیب کنید . هرکس اهدافش را از راه طبیعىتعقیب کند به لغزش دچار نمىشود و بر فرض که بلغزد چارهجویى برایش ممکن است . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 356)
91. بهترین مال آن است که خرج آبرو و حیثیت انسان شود .(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 355)
92. خود را با کار مداوم خسته نکنید و براى خود تفریح و تنوع قرار دهید ولىاز کارى که در آن اسراف باشد یا شما را در اجتماع سبک کند پرهیز کنید . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 346)
93. تواضع و فروتنى مراتبى دارد ، مرتبهاى از آن این است که انسان موقعیتخود را بشناسد و بیش از آنچه شایستگى آن را دارد از کسى متوقع نباشد و با مردم به گونهاى معاشرت و رفتار نماید که دوست دارد با او آنگونه رفتار شود و اگر کسى به او بدى نمود در مقابل خوبى کند ، خشم خود را فرو خورد و گذشت پیشه کند و اهل احسان و نیکى باشد . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 355)
94. باید لطف و احسان قابل اعتنا باشد . نباید چیز کم ارزشى را صدقه دهیم . ( در زمانى که عموم مردم تمکن نسبى دارند نباید به خرما دادن بسنده کرد . ) (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 354)
95. کسى که محاسن و امتیازات زیادى داشته باشد مردم از او تعریف مىکنند ،و به تعریف خود نیاز پیدا نمىکند.
(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 353)
96. هرکس به راهنمایى تو اعتنایى نکرد نگران مباش حوادث روزگار او را ادب خواهد کرد.(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 353)
97. کسى که در پوشش نصیحت به تو از دیگرى بدگویى مىکند ، به عاقبت بدىگرفتار خواهد شد.(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 353)
98. هیچ چیزى زیانبارتر از خودپسندى نیست. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 348)
99. برنامه آموزش دین داشته باشید در غیر این صورت بادیه نشین و نادانمحسوب مىشوید . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 346)
100. از فقر اندیشه مکن که خسیس خواهى شد ، و در فکر عمر دراز مباش که باعث حرص به مادیات است .